عزیزم! نبض زندگیام را حس میکنی که در تو میجهد؟ آیا میتوانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش میدانستی… این چه تقدیر نفرتانگیزی است که میان دو نفر که اینچنین همدیگر را دوست دارند و اینقدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بیانتها را گذاشته که هرگز نمیتوان مطمئن بود که پر میشود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آکنده است میتواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی بهخوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه میدهیم همیشه بیصدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید بهخاطر دیگری. بهخاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین بهدست بیاورم. چگونه میتوانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا میکنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول بهطور غریزی از تو داشتم.