الآن متوجه می‌شوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کرده‌ام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو می‌دیدم و یکهو جلوه‌ای از پیش‌آ‌گاهی داشتم که انگار در چشم‌برهم‌زدنی دایره‌ای دور ما حلقه می‌زد و همه چیز هویدا می‌شد. حتی به‌اندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمی‌کشید، خیالی برق‌آسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را می‌خوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شده‌ام. حتماً. اما اگر امشب می‌خوابیدم و با تو حرف نمی‌زدم دلم از غصه می‌ترکید و فکر می‌کردم اگر برایت آنچه را در سرم می‌گذرد تعریف کنم، حالم بهتر می‌شود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان می‌دهم که فقط می‌خواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم می‌گذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامه‌ام تلافی‌اش را درمی‌آورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانی‌اش، از این خنده‌ام می‌گیرد!
خب عزیزم، می‌روم و می‌بوسمت! چنان‌که یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی…