شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر میکردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً بهجز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه میبینم یادداشت میکنم، سعی میکنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفهشناسیِ تمام میکوشم، اما تمام مدت مدام میلرزم از این بیشکیبی دردناکی که مجبورم میکند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت اینطور نبودهام. در بدترین لحظات، ذخیرهای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب میدانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قویتر است. با خودم میگویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آبوهوای اینجا سنگین و شرجی است و خستهام میکند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواسپرتیام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهیبودگی در من پا میگیرد که از همه چیز رویگردان میشوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه میکنی و چه چیزهایی گفتهای.