در تمام دنیا به چه کس دیگری میتوانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا میرسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل میکنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه میتوانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا میکند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بیتو تسکین دهم این دردی را که خفهام میکند؟ میبوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش میفشرم. روزها میگذرند، اما کُند، مثل شبهای بیخوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس.