به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو میگویم، آنقدر عمیق احساس میکنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف میزنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لبهایم جا میماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم میخورم که آنقدر برایم میارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنجهای ممکن وحشتناکتر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو بههمریخته از عذاب وجدان، نیمهویران و در تمنای عشقی بهدستنیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم.