دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم.