روزها بود که دیگر نامهای نفرستاده بود. آن شب به این مسئله فکر کردم و به خودم گفتم شاید از اینکه معشوقهی یک مرد محکوم به مرگ باشد، خسته شده است. درضمن از ذهنم گذشت که شاید مریض شده یا مرده باشد. این چیزها پیش میآیند. تازه از کجا میتوانستم بدانم، چون سوای تنمان که حالا از هم جدا بود، چیزی نبود که ما را به هم مربوط کند یا حتی ما را به یاد هم بیندازد. به هر حال، از آن لحظه به بعد، یاد کردن ماری دیگر برایم معنایی نداشت. من به مردهی او علاقهای نداشتم. به نظرم این کاملا طبیعی است؛ درست همانقدر طبیعی که میدانستم وقتی من هم بمیرم، همه فراموشم میکنند.