آنطور که کشیش میگفت عدالت انسانی مهم نبود و عدالت الهی بود که اهمیت داشت. بیگانه آلبر کامو
بریدههایی از رمان بیگانه
نوشته آلبر کامو
بعضی وقتها آدم خیال میکند از چیزی مطمئن است؛ در حالی که واقعا مطمئن نیست. به هر حال، من مطمئن نبودم که واقعا چه چیزی برایم جالب است اما کاملا مطمئن بودم که چه چیزهایی برایم جالب نیست. بیگانه آلبر کامو
روزها بود که دیگر نامهای نفرستاده بود. آن شب به این مسئله فکر کردم و به خودم گفتم شاید از اینکه معشوقهی یک مرد محکوم به مرگ باشد، خسته شده است. درضمن از ذهنم گذشت که شاید مریض شده یا مرده باشد. این چیزها پیش میآیند. تازه از کجا میتوانستم بدانم، چون سوای تنمان که حالا از هم جدا بود، چیزی نبود که ما را به هم مربوط کند یا حتی ما را به یاد هم بیندازد. به هر حال، از آن لحظه به بعد، یاد کردن ماری دیگر برایم معنایی نداشت. من به مردهی او علاقهای نداشتم. به نظرم این کاملا طبیعی است؛ درست همانقدر طبیعی که میدانستم وقتی من هم بمیرم، همه فراموشم میکنند. بیگانه آلبر کامو
فرقی نمیکند در سیسالگی بمیری یا در هفتادسالگی، چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد، شاید هزاران هزار سال. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان، بالأخره زمان را گم میکند. اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را متوجه نشدم، متوجه نشدم چطور روزها میتوانند در آن واحد هم کوتاه باشند، هم طولانی. بیتردید طولانی برای گذراندن، اما آنقدر کشدار که دستآخر با هم قاطی میشوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلماتی که برایم معنا داشتند، دیروز و فردا بود. بیگانه آلبر کامو
بالأخره یک چیزی پیدا میکنی که باعث شادیات شود. بیگانه آلبر کامو
آدم همیشه تصورهای اغراقآمیزی راجع به چیزهایی دارد که هیچ دربارهشان نمیداند. بیگانه آلبر کامو
یک بار خواستند مشخصات شخصیام را بیان کنم و اگر چه این میرفت روی اعصابم، متوجه بودم که موضوعی کاملا طبیعی است؛ چون هیچ چیزی بدتر از محاکمه کردن یک آدم به جای آدم دیگر نیست. بیگانه آلبر کامو
آدمی که حتی فقط یک روز واقعا زندگی کرده باشد، میتواند صدسال را راحت در زندان بگذراند. آنقدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصلهاش سر نرود. بیگانه آلبر کامو
گفتم آدمها هیچوقت نمیتوانند زندگیشان را عوض کنند. هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگیام، اینجا، به هیچوجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت: هیچوقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمیدهم، هیچ جاهطلبی ندارم و همین کارم را خراب میکند. بیگانه آلبر کامو
همهی آدمهای معمولی گاهی آرزو میکنند کاش کسی که دوستش دارند، میمرد. بیگانه آلبر کامو
گفت که من یکجورهایی عجیب و غریب هستم. شاید برای همین از من خوشش میآید و عاشقم شده و البته شاید هم یک روز به همین دلیل از من بیزار شود. بیگانه آلبر کامو
مردها همیشه حرف هم را میفهمند. بیگانه آلبر کامو
مردم میگویند من آدمی کمحرف و گوشهگیر هستم. میخواست بداند خودم راجع به این مسئله چه فکر میکنم. جواب دادم راستش دوست دارم ساکت بمانم؛ مگر اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم. بیگانه آلبر کامو
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج میکنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمیدانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج میکنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیشقدم شده بود و میخواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
هیچ انسانی آنقدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد. اما برای آن که خدا گناه کسی را ببخشد، آن شخص باید توبه کند و با توبهاش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و میتواند همه چیز را بپذیرد. بیگانه آلبر کامو
همهی آدمها به خدا معتقدند؛ حتی آنهایی که او را انکار میکنند. بیگانه آلبر کامو
این عقیده مامان بود و مدام تکرارش میکرد که آدم، دست آخر به همه چیز عادت میکند. بیگانه آلبر کامو
اوایل که زندانی شدم، سختترین چیز این بود که فکرهایی که میکردم فکر یک آدم آزاد بود. اما این حال چند ماهی بیشتر دوام نداشت. بعد از آن، همهی فکرهای من فکرهای یک آدم زندانی بود. بیگانه آلبر کامو
آدم همیشه کمی احساس تقصیر و گناه میکند. بیگانه آلبر کامو
همیشه روز هایی است که انسان
در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد… بیگانه آلبر کامو
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشمهایش مرا دنبال میکرد و حرف نمیزد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه میکرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان میآوردمش بیرون گریه میکرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند صدسال را راحت در زندان بگذراند،آن قدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصله اش سر نرود. بیگانه آلبر کامو
زندگی از آنجایی که ترد و شکننده است وقتی به پایانش نزدیک میشود ارزشی گیراتر دارد. بیگانه آلبر کامو
این خروش خشمی که سر کشیش خال کردم مرا از بدیها پالوده کرده و قلبم را از امید تهی. نخستین بار دلم را روی بی تفاوتی مهر آمیز دنیا گشودم و آن را برادرانه یافتم و احساس کردم که سعادتمندم. بیگانه آلبر کامو
انسان بالاخره به همه چیز عادت میکند. بیگانه آلبر کامو
مادرم اغلب میگفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانی شان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که میمردم. چه حالا چه بیست سال دیگر… بیگانه آلبر کامو
همیشه روزهایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد. بیگانه آلبر کامو
همهٔ انسانها به طور یکسان محکوماند که روزی بمیرند. بیگانه آلبر کامو
مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. بیگانه آلبر کامو
بعد از مدتها، برای اولین بار یاد مامان افتادم. به نظرم میفهمیدم چرا آخر عمری نامزد کرده بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. آنجا، همانجا، دور و بر آسایشگاهی که در آن فروغ زندگی انسانها خاموش میشد، شب چون وقفهای غمناک بود. درست دم مرگ، مامان باید خود را رها حس کرده باشد، و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد. هیچکس، هیچکس حق نداشت برایش اشک بریزد. و من هم احساس کردم امادهام زندگی را از سر بگیرم. بیگانه آلبر کامو
بالاخره آدمی یک چیزی پیدا میکند که دلش را خوش کند. بیگانه آلبر کامو
وقتی مسلم است که میمیری، دیگر چه فرقی میکند دقیقا چطور یا کی. بیگانه آلبر کامو
برای اولین بار پس از سالها احساس کردم دلم میخواهد گریه کنم، چون دریافتم چه قدر همه ی این آدمها از من متنفرند. بیگانه آلبر کامو
در عمرم هرگز نتوانسته ام واقعا از کاری احساس پشیمانی کنم. همیشه تسلیم آن چه امروز یا فردا پیش میآمده بوده ام. بیگانه آلبر کامو
مامان، خانه که بود کارش این شده بود که خاموش، با نگاه دنبالم کند. روزهای اولی که توی آسایشگاه بود، هی گریه میکرد چون به آنجا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر از آسایشگاه درش میآوردند حتماً گریه اش میگرفت زیرا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
من مورد هجوم خاطرات زندگی ای قرار گرفتم که دیگر مال من نبود، خاطراتی که شیرینترین و ماندگارترین بودند. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم میکند. اما وقتی این را خوانده بودم معنایش را خیلی نفهمیده بودم. نفهمیده بودم چطور روزها میتواند در آنِ واحد هم کوتاه باشند هم طولانی. بی تردید طولانی برای گذراندن. اما آنقدر کشدار که دست آخر با هم قاطی میشوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. بیگانه آلبر کامو
روز اول بازداشتم، اول مرا به اتاقی بردند که چند زندانی دیگر از پیش در آنجا بودند. بیشترشان عرب بودند. وقتی مرا دیدند خندیدند. بعد پرسیدند چرا به زندان افتادهام. گفتم یک عرب را کشتهام. همهشان ساکت شدند بیگانه آلبر کامو
آدم حتی وقتی در جایگاه متهمان در دادگاه نشسته است ، همیشه برایش جالب است که بشنود درباره اش حرف میزنند. بیگانه آلبر کامو
از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟ این سوال مرا بسیار متعجب ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت میشدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست میداشتم، ولی این مطلب چیزی را بیان نمیکرد. آدمهای سالم، کم و بیش مرگ کسانی را که دوست میداشته اند، آرزو میکرده اند. بیگانه آلبر کامو
هیچ یک از یقینهای او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. بیگانه آلبر کامو
برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند. بیگانه آلبر کامو
مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. بیگانه آلبر کامو
همهٔ انسانها به طور یکسان محکوماند که روزی بمیرند. بیگانه آلبر کامو
من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقهام است مطمئن نیستم ، اما به آنچه که مورد علاقهام نیست کاملاً اطمینان دارم. بیگانه آلبر کامو
مادرم امروز مُرد. شاید هم دیروز ، نمیدانم. بیگانه آلبر کامو
آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بی هیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آن قدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود. بیگانه آلبر کامو
همیشه روزهایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد. بیگانه آلبر کامو
پس از لحظه ای سکوت زیر لب زمزمه کرد که من آدم عجیبی هستم و بدون شک مرا دوست دارد اما شاید روزی به همین دلیل از من متنفر شود بیگانه آلبر کامو