یک پرتو آفتاب بود، که لحظهای از سینهٔ ابری گذشته و دوباره زیر ابری باراندار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غمانگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آیندهام، زشت و غمانگیز، به چشمبرهمزدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا، دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده،