یونپی غالبا سخنان کایری را به یاد میآورد و احساس خاصی دربارهی کایری در خود مییافت. چیزی که هرگز دربارهی زن دیگری حسش نکرده بود. احساس عمیقی بود. با طرح واضح و اثری حقیقی. هنوز نمیدانست این احساس را چه بنامد. احساسی بود که نمیتوانست آن را با چیز دیگری مقایسه کند. حتی اگر دیگر هیچوقت کایری را نمیدید، این احساس برای همیشه با او میماند.
جایی در تنش، شاید در اعماق استخوانهایش فقدان کایری را حس میکرد. وقتی سال به پایان رسید یونپی تصمیمش را گرفت.
کایری را زن شمارهی دو نامید. او یکی از زنانی بود که معنایی حقیقی برایش داشت. دومین شانس او.
اما حالا دیگر نگران نبود و به خودش گفت: "ارقام چیزهای مهمی نیستند." و شمارش دیگر برای او معنایی نداشت. حالا میدانست مهم آن است که در قلبت تصمیم بگیری شخص دیگری را با تمام وجود بپذیری و وقتی این کار را بکنی، اولین و آخرین بار خواهد بود.