هاروکی موراکامی

زندگی، عجیبه! نیست؟ چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت می‌رسیدند و با دیدن‌شون از خود بیخود می‌شدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی، بعد یه مدتی و با مرور زمان یا با تغییر دیدگاهت، یه‌دفعه از شدت گیرایی‌شون کم می‌شه و با کمال تعجب، دیگه زیبایی‌شون رو از دست می‌دن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مارماهی‌ها فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. اونا درباره‌ی موضوعات مخصوص خودشون و به زبان مخصوص خودشون فکر می‌کنن. اصلا ممکن نیست، اصلا نمی‌شه بخوای اون فکرها رو به زبان آدم‌ها بگی. افکار اون‌ها توی قالب کلمه‌های آدمیزاد نمی‌گنجه، متعلق به دنیای آبه؛ مثل بچه‌ای که توی شکم مادرشه. ما می‌دونیم جنین‌ها هم به چیزهایی فکر می‌کنن، ولی نمی‌تونیم به زبانی که توی دنیای خودمون استفاده می‌کنیم، بیانشون کنیم. مگه نه؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خاطره‌های زندگی قبلی که همین‌جوری یاد آدم نمیان. هرقدر هم به مغزت فشار بیاری باید خیلی شانس داشته باشی که یه‌جا یه اتفاق خاصی بیفته که تو ذهنت یه جرقه بزنه و خاطره‌ی زندگی قبلیت رو بیدار کنه تا بتونی اون رو به یاد بیاری. تازه اون‌وقت فقط چیزهای محدود یادت میاد نه همه چیز. این اتفاق‌ها هم ناخواسته می‌افتن. دست خود آدم نیست. مثل این می‌مونه که بخوای از سوراخ کوچیک دیوار، کل چشم‌انداز پشت اون دیوار رو ببینی. خب معلومه که نمی‌تونی! چون اون سوراخ، وسعت دیدت رو محدود می‌کنه. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای عقیده داشت تمام زن‌ها با عضوی خاص و مستقل از اعضای دیگر بدنشان متولد می‌شوند؛ اندامی که با آن می‌توانند دروغ بگویند. این‌که کجا، چگونه و چه دروغی بگویند در هر فرد متفاوت است اما آنها به‌طور کلی در فواصل معینی دروغ می‌گویند، به‌خصوص اگر موضوع مهمی در میان باشد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکترها می‌گفتن علت اصلی مرگ دکتر توکای ایست قلب بوده، چون قلبش دیگه این قدرت رو نداشته که خون رو به بقیه‌ی بدنش پمپاژ کنه. اما اگه از من سوال کنی، می‌گم علت اصلی مرگش ایست قلبی نبود، بلکه عشق توی قلبش بود. عشق بود که باعث مرگش شد. او از غصه دق کرد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مدتیه درگیر بحران میان‌سالی شدم، اما هرچی بیشتر فکر می‌کنم، هیچ راه خروجی به نظرم نمی‌رسه. تمام چیزهایی که تا حالا برام لذت‌بخش بودن، دیگه به نظرم خسته‌کننده و مسخره‌ان، دیگه دلم نمی‌خواد ورزش کنم، حوصله ندارم برم لباس بخرم، حتی می‌ترسم بشینم پشت پیانو و درش رو باز کنم. دیگه اشتهایی به غذاخوردن ندارم، ساکت می‌شینم و فقط نگاه می‌کنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
اگه جوان‌تر بودم، مشکلی نبود و می‌تونستم خودم رو عوض کنم. می‌تونستم خیلی امیدوار باشم، اما الان چی؟ توی سن‌وسالی که الان هستم، بار گذشته داره رو شونه‌هام سنگینی می‌کنه. جوری‌که فکر می‌کنم هرگز نمی‌تونم گذشته رو جبران کنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توی زندگی شخصی‌ام هیچ کمبودی نداشتم. دوست‌های خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال می‌کنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر می‌کنم. خیلی فکر می‌کنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که این‌همه سال با تلاش به دست آوردم یه‌دفعه از دست بدم چی می‌شه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمه‌ای، بدون هیچ چیزی، همون‌طور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگه‌ای برم، چی می‌شه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی می‌افته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پیدا کردن یک جراح زیبایی خوب به قول معروف مثل پیدا کردن دونه‌های ذرت می‌مونه تو انبار کاه. منظورم اینه که همه‌جا تبلیغات زیبا و وسوسه‌کننده‌ای ازشون می‌بینی، اما درواقع تو اتاق عمل جور دیگه‌ای از آب درمیان. اولش با عکس‌های قشنگ و دلفریب تو رو به قتلگاه می‌برن و بعد تو اتاق عمل، تن سالمت رو داغون می‌کنن. به جای این‌که بشی شبیه اون عکسایی که نشونت دادن، زیبایی قبلیت رو هم از دست می‌دی. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر می‌کنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه می‌کردم. این‌طوری الان یه‌جورایی در برابر این حس در امان بودم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خوب که نگاه کنی متوجه‌می‌شی این حس پریشانی، این حس خفه‌کننده، این گرفتگی قفسه سینه و یه همچین احساساتی از هزارسال قبل تا حالا هیچ تغییری نکرده. حس از دست دادن تو هزارسال قبل، درست همون حسی بوده که الان هم هست. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سوال کرد: "این شعر رو شنیدی؟
محبوبم را دیدم
حال، می‌پرسم
چگونه ادامه دهم
تمام عزیزان زندگی‌ام،
تمام گذشته‌ام
در نظرم رنگ باخته‌اند…"
گفتم: «از فوجی‌واراست.»
خودم هم نمی‌دانستم چطور همچین شعری را ازبر بودم.
گفت: «معنی و مفهوم دیدن تو قرن دهم، یه قرارداد بوده. تو این شعر یعنی یه قرارداد، یه تعهدی که با اون ارتباط عاطفی بین زن و مرد شکل می‌گرفته. من این رو تو دانشگاه یاد گرفتم. اون موقع با خودم فکر می‌کردم اوووه یعنی واقعا این‌طور بوده؟ اما الان تو این سن‌وسال که هستم، تازه می‌فهمم اون شاعر چه حالی داشته وقتی که این شعر رو می‌نوشته، اطرافش چی می‌گذشته! معشوق رو ملاقات کرده، جسمش رو با جسم اون به هم تنیده، وداع کرده و بعدش فقط احساس عمیق از دست دادن بوده و تنهایی…»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توکای گفت: «من زن‌های جذاب زیادی رو دیدم. زن‌هایی که زیباتر از اون بودن، زن‌هایی که سلیقه‌ی بهتری داشتن، باهوش‌تر بودن و از لحاظ شغل و طبقه‌ی اجتماعی از اون هم بالاتر بودن، اما تمام این مقایسه‌ها هیچن! می‌دونی چرا؟ چون فقط اونه که برای من خاصه و این خاص‌بودن اون یه‌جورایی کامله. چطوری بگم… منظورم اینه تمام ویژگی‌هایی که تو وجود این زن هست، به‌هم مربوط و باهم آمیخته‌ان. اما همه‌شون یه نقطه‌ی مشترک مرکزی دارن که هر چی هست بدجور من رو به خودش جذب می‌کنه؛ مثل یه آهنربای قوی و غول‌آسا.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «این‌طور که من از حرفات متوجه شدم تو از یه طرف به‌شدت سعی می‌کنی اون رو بیش از اندازه دوست نداشته باشی، از طرفی هم تعلق خاطرت به اون بیشتر و بیشتر می‌شه؛ اون‌قدر شدید که می‌ترسی از دستش بدی. درسته؟»
گفت: «آره، درست متوجه شدی. تو خودت شاهدی که چطور عواطف و احساسات من همین الان هم با هم کشمکش دارن. انگار دارم خودم رو از وسط نصف می‌کنم. گیر کردم بین دو تا احساس متضاد و همزمان. منطقیش هم همینه که هرقدر هم تلاش می‌کنم نمی‌تونم ازش متنفر باشم تا شاید بتونم کمتر دوستش داشته باشم. چاره‌ی دیگه‌ای هم ندارم، من واقعا و عمیقا نمی‌خوام از دستش بدم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تو دوران دبیرستان یه‌بار تقریبا یه همچین حسی رو داشتم. البته تا حدودی شبیه حس‌وحال الانم بود، اما خیلی کوتاه. اون زمان، بچه بودم و احساسی که داشتم جوابی نداشت، متقابل نبود، اما الان کاملا فرق داره. وقتی به این زن فکر می‌کنم، قلبم درد می‌گیره و دیگه توان این رو ندارم که بخوام به کس دیگه‌ای فکر کنم. حالا یه آدم بالغ و عاقلم و طرف‌مقابلم هم همین‌طور و هر دومون با هم رابطه‌ی عاطفی داریم، اما نمی‌دونم چرا این‌طوری دیوانه شدم. اگه بیشتر از این بخوام بهش فکر کنم، سلامتیم هم به‌خطر می‌افته. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سرش را تکان داد: «یکی از دلایلی که نمی‌تونم کسی رو که دوست دارم، کمتر دوست داشته باشم اینه که نمی‌تونم توی وجودش نقاط منفی زیادی کشف کنم. یه دلیل دیگه‌اش هم اینه که تازه اگر هم بتونم چیزی رو پیدا کنم که منفی باشه، دقیقا از همون نقاط منفی برام جذاب‌تر می‌شه. حس می‌کنم همون نقاط ضعف، بیشتر دارن به سمتش جذبم می‌کنن. اون‌وقته که قدرت تشخیصم رو از دست می‌دم. دیگه نمی‌دونم چی برام زیادیه، چی نیست! بعد نمی‌تونم فرق این دوتا رو بفهمم. اون خط جداکننده‌ی بین کم‌وزیاد رو دیگه نمی‌تونم ببینم. این اولین باره که تو زندگیم همچین حس پیچیده‌ای دارم؛ یه احساس غیرمنسجم…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پرسیدم: «خب، دقیقا چطور این کار رو انجام می‌دی؟ چطوری می‌تونی کسی رو کمتر دوست داشته باشی؟»
گفت: «به روش‌های مختلف. من تا حالا همه‌چی رو امتحان کردم، اما چیزی که در نهایت بهش رسیدم این بود که تا می‌تونی باید درباره‌ی اون شخصی که می‌خوای کمتر دوستش داشته باشی، منفی فکر کنی؛ مثلا من تو وجود همین زنی که خیلی دوستش دارم، دنبال نقاط ضعف گشتم و از صفات منفیش یه لیست انتخاب کردم. این لیست رو بارها و بارها مثل یه شعر توی ذهنم هی مرور کردم تا حفظش کنم و بعد به خودم گفتم از یه همچین زنی دیگه نباید بیشتر از اون مقداری که نیاز هست خوشت بیاد. سعی کردم خودم رو متقاعد کنم که نباید بیشتر از این دوستش داشته باشم.»
سؤال کردم: «موفق هم شدی؟ اصلا موثر بوده؟»
گفت: «نه زیاد!»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «آخه یعنی چی که باید سعی‌کنی کسی رو زیاد از حد دوست نداشته باشی؟»
گفت: «دلیلش خیلی ساده‌ست. اگه کسی رو خیلی دوست داشته باشم،درد بیشتری رو حس می‌کنم و دیگه قلبم نمی‌تونه این درد رو تحمل کنه، دیگه کشش ندارم. برای همین هم سعی می‌کنم دیگه کسی رو زیاد دوست نداشته باشم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مثالی زد تا منظورش را برایم توضیح بدهد: «مثل این می‌مونه که یه آقای محترمی دری رو باز می‌کنه، می‌بینه یه نفر داره لباس می‌پوشه، سریعا عذرخواهی می‌کنه و می‌گه: ‘ببخشید مادام’ و سریعا در رو می‌بنده. این آدم مؤدبه… اما اون که سیاستمداره، همونطور که در رو می‌بنده می‌گه: ‘ببخشید موسیو’ …» حالا متوجه شدی؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: حالا که حرف از سیاست و درایت افتاد، یادمه توی یه فیلم قدیمی از تروفو یه صحنه بود که خانمی به آقایی گفت: «آدما دوجورن؛ یا خیلی مؤدبن یا خیلی سیاست دارن و طبیعیه که هردوی این ویژگی‌ها خوبن، اما بیشتر مواقع اون‌هایی که سیاست دارن برنده می‌شن.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد می‌کرد:
«یک: هرگز شتاب‌زده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغ‌های ساده و کوچک بگویید.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای در طول سی‌سال زندگی مجردی‌اش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمی‌داد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانم‌ها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخ‌طبعی آنان بود. زن‌ها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمی‌توانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله می‌گرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای همواره به دلیل این‌که وضعیت مالی خوب و موقعیت شغلی‌اجتماعی بالایی داشت، مورد توجه خانم‌ها قرار می‌گرفت؛ اما چون ظاهر زیبایی نداشت، به هر دختر جوانی که ابراز علاقه می‌کرد، همیشه گزینه‌ی دوم تلقی می‌شد و نامزدی‌هایش به ازدواج ختم نمی‌شد. دخترهای جوان با گزینه‌‌هایی ازدواج می‌کردند که ظاهری جذاب و موقعیت مالی بهتری داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گاهی اتفاق می‌افتد که پرتویی خاص از نور یا جرقه‌ای کوچک وارد زندگی آدم‌ها می‌شود و آنها در اثر آن، به غیرطبیعی بودن رفتار روزمره‌شان پی می‌برند. عواقب این آگاهی، بسیار دلخراش و برخی مواقع، طنزآمیز و خنده‌دار است. البته انسان‌های بی‌شماری نیز هستند که شانس نمی‌آورند چنین پرتویی کوچک و روشن را با چشم‌های خود ببینند و به آگاهی برسند یا حتی اگر این بخت و اقبال را نیز داشته باشند، ممکن است هرگز متوجه آن نشوند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
برخی از انسان‌ها شدیدا ساده و زلال‌اند و درون‌شان آنقدر کم شکل‌یافته است که گاه مجبورند در اثر ضربه‌ای شدید یک‌عمر را در کمال شگفتی با فریب و ترفند روزگار بگذرانند. این انسان‌ها از نظر تعداد زیاد نیستند، اما گاه ممکن است با چنین افرادی روبرو شوید. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
‏وقتی طوفان تمام شد یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی، حتی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعا تمام شده باشد.
اما یک چیز مسلم است.
وقتی از طوفان بیرون آمدی
دیگر آنی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست می‌دهد. موقعیت‌های ازدست‌رفته، امکانات ازدست‌رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی‌اش زنده بودن است. اما درون سرمان حداقل به تصور من آنجاست اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می‌داریم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
این راست است.
بودن با او دردناک است، مثل چاقویی یخزده در سینه‌ام. دردی کشنده، اما عجیب این است که به‌خاطر این درد سپاسگزارم. انگار آن درد یخزده و وجود خود من یکی هستند. درد لنگری است که مرا اینجا نگه می‌دارد.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
کافکا، در زندگی هر کس یک نقطه‌ی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطه‌ای است که دیگر نمی‌توانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. این‌طوری زنده می‌مانیم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و واقعا باید درگیردار توفان شدید رمزی فوق الطبیعی این کاررا بکنی. هرقدرهم که رمزی و فوق الطبیعی باشد نباید آن را اشتباه بگیری: مثل هزاران تیغ تیز تن را می‌برد. خون از تن جاری می‌شود. خون توهم می‌ریزد. خون سرخ گرم. دستت به خون آلوده می‌شود. خون خودت و خون دیگران.
و توفان که فرو نشست، یادت نمی‌اید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. درحقیقت حتی مطمئن نخواهی شد آیا توفان به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است.
ازتوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پانهاده بودی. معنی این توفان همین است.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
مرد باردیگر گلویش را صاف کرد و به برآمدگی اندک شکمش دست مالید. «می دانی برزخ یعنی چه؟منطقه خنثی بین مرگ و زندگی است. یک جور جای غم انگیز و دلگیر. به عبارت دیگر جایی که حالا هستم-در این جنگل. من بنا به درخواست خودم مردم اما به دنیای دیگر نرفتم. من روح گذری هستم و روح گذری بی شکل است. این شکل را فقط برای حالا به خودم گرفتم. به همین دلیل نمی‌توانی به من صدمه بزنی. حتی اگربدجور آسیب ببینم این آسیب واقعی نیست. تنها کسی که می‌تواند مرا محو کند کسی ست که جنمش را داشته باشد،و-گفتنش غم انگیز است تو لیاقتش را نداری. تو چیزی جز یک توهم نارسیده میانمایه نیستی» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
می دونی به چی فکر می‌کنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعله‌های زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهی‌های توی روزنامه ها، کتاب‌های فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره می‌سوزونه، فکر نمی‌کنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شب‌ها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من راجع به روزهای قدیم زیاد فکر می‌کنم. اگه سخت تلاش کنم یادم بیاد، تمام مسائل به ذهنم برمیگرده، تمام خاطرات پر شور. ناگهان بدون مقدمه چیزهایی رو می‌تونم به یاد بیارم که سالها بهش فکر نکرده ام. خیلی جالبه. خاطره خیلی مسخره است! مثل این کشوها می‌مونه که پر از خرت و پرت‌های به دردنخور باشه. در این فاصله، تمام چیزهای مهم رو یکی یکی فراموش می‌کنیم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش می‌رسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس می‌کردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمی‌تونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان می‌رسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
ماری با وقار خاصی می‌گوید: امیدوارم بتونی از دست هر کسی که داری فرار می‌کنی، خلاص بشی.
«گاهی اوقات احساس می‌کنم انگار سایه ی خودمو دنبال می‌کنم؛ اما این تنها چیزیه که نمی‌تونم ازش جلو بزنم. هیچکس نمی‌تونه از سایه ی خودش خلاص شه!»
پس از تاریکی هاروکی موراکامی
یک روزی آدم دلخواهتو پیدا میکنی ماری و یاد می‌گیری که باید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشی. من اینطور فکر میکنم. پس کمتر از اینو قبول نکن. توی دنیا چیزهایی هست که باید به تنهایی انجام بدی و چیزهایی هم با کمک دیگرون. مهمه که این دو رو مساوی با هم ترکیب کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
بذار چیزی رو بهت بگم ماری، زمینی که روش ایستادیم به اندازه ی کافی سفت هست، اما اگر اتفاقی بیفته ممکنه زیر پاتو خالی کنه و وقتی زیر پات خالی بشه، دیگه شانسی نداری؛ همه چیز تغییر می‌کنه. تنها کاری که می‌تونی بکنی، اینه که تنها در تاریکی زندگی کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
حالا دیگر قلبی برایم باقی نمانده است. گرما از وجودم رخت بربسته. گاهی وقت‌ها فراموش می‌کنم هیچوقت گرمایی در وجودم بوده یا نه. اینجا تنهاتر از هر کس دیگری در زمین هستم. وقتی گریه می‌کنم، مرد یخی گونه ام را می‌بوسد و اشک هایم تبدیل به یخ می‌شوند. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
پدر گفت: از بین زن هایی که یک مرد در زندگی با آنها روبرو می‌شود، تنها سه زن هستند که معنایی حقیقی برای او دارند؛ نه بیشتر و نه کمتر. او ادامه داد: شاید در آینده، زنان زیادی وارد زندگی ات شوند؛ اما می‌خواهم این را به یاد داشته باشی که اگر زنی برایت مناسب نباشد، فقط عمرت را هدر می‌دهی. از آن پس سوالات زیادی در ذهن یون پی شکل گرفت: آیا پدرم هر سه تای این زن‌ها رو توی زندگی خودش دیده؟ آیا مادرم یکی از اون سه زن بوده؟ اگه اینطوریه به سر دو زن دیگه چی اومده؟ دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، می‌پختم و می‌پختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامه‌های عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه می‌ریختم. سایه‌های لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر می‌کردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ می‌خورد، می‌ریختم و رویشان نمک می‌پاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست می‌گرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم می‌زدم. رشته‌های اسپاگتی، مکار هستند و نمی‌توانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت می‌کردم، از لبه‌های قابلمه می‌گریختند و در سیاهی شب ناپدید می‌شدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانه‌های رنگارنگ به ابدیت به انتظار می‌نشیند، در آرزوی ربودن رشته‌های سر به هوا بی صدا کمین می‌کرد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
اگر مردم می‌خواهند دانسته و ندانسته‌هایشان در صلح کنار هم زندگی کنند، باید یک استراتژی هوشمندانه برگزینند و این استراتژی… بله، درست فهمیدی! … اندیشیدن است. مجبوریم لنگر گاهی بی‌خطر بیابیم. در غیر این‌صورت، بدون شک در طول مسیر تصادف وحشتناکی خواهیم داشت. دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
در دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم، چیزهایی که می‌دانیم و نمی‌دانیم، مانند دوقلوهای بهم چسبیده‌اند که به صورتی جدا نشدنی در آشفتگی زندگی می‌کنند.
آشفتگی… آشفتگی
چه کسی واقعا می‌تواند فرق بین دریا و آنچه در آن انعکاس یافته، تشخیص دهد؟ یا فرق بین ریزش باران و تنهایی را بیان کند؟
دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
همان طور که گفتم، اگر لحظه ای غافل شوم اضافه وزن پیدا خواهم کرد. همسرم درست عکس من است. هر چه دلش بخواهد میخورد (پرخور نیست ولی به هیچ خوراکی شیرینی نه نمیگوید) ، اصلا هم تمرین نمی‌کند و در عوض یک گرم هم به وزن بدنش اضافه نمی‌شود. حتا یک ذره چربی هم ندارد. تنها یک توضیح برای آن دارم: انصاف ندارد زندگی. بعضی‌ها تا پای جان تلاش می‌کنند و به خواسته شان نمی‌رسند در حالی که عده ای بی آن که سر سوزنی زحمت بکشند به آن دست می‌یابند. از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم هاروکی موراکامی
گفت «میدونی جون، آتیش میتونه هر شکلی که بخواد بشه. آزاده. بنابراین می‌تونه بسته به درون آدمی که داره نگاهش می‌کنه شبیه هر چیزی هم به نظر برسه. اگه تو وقتی به آتیش نگاه می‌کنی یه جور حسی عمیق و درونی داری، دلیلش اینه که نشون می‌ده توی خودت یه جور حس عمیق و درونیایی داری، میفهمی منظورم چیه ؟»
((او هوم.) )
«ولی این اتفاق با هر آتیشی هم نمیوفته. برای این که یه هم چین اتفاقی بیفته خود آتیشه باید آزاد باشه. با آتیش اجاق گاز یا فندک نمی‌شه. حتا با یه آتیش معمولی هم نه. برای این که آتیشه آزاد باشه باید جای درست روشن اش کنی. که آسون هم نیست. هر کسی از پسش بر نمی‌آد.»
بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
ناگهان فهمید چه زندگیِ یکنواختی دارد. هیچ‌چیزِ جالبی در زندگی‌اش اتفاق نیفتاده بود. اگر از زندگی او فیلمی می‌ساختند، یکی از کم خرج‌ترین فیلم‌های مستند می‌شد که احتمالا وسط‌های آن آدم خوابش میگرفت… دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
هریک از ما چیزی از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است. فرصت‌های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن می‌گویند زنده بودن. اما در درون کله‌ی ما دست‌کم این جایی است که من تصور می‌کنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسه‌هایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلب‌مان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدان‌های گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانه‌ی خصوصی خودت به سر می‌بری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
درست است. یک استعاره دوجانبه. اشیای بیرون، تصویر آن چیزی است که در درون توست و آن‌چه در درون توست، برون‌افکنی آن چیزهایی است که در بیرون است. پس وقتی در هزارتوی بیرون قدم بگذاری، در همان‌حال در هزارتوی درون گام گذاشته‌ای. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن نیرومندی که من می‌خواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبال حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من می‌خواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سوء تفاهم‌ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اوشیما پکر می‌گوید: «شاید بیشتر آدم‌های دنیا سعی نمی‌کنند آزاد باشند، کافکا. فقط فکر می‌کنند که آزادند. همه‌اش توهم است. بیشتر آدم‌های دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل می‌افتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح می‌دهند آزاد نباشند.» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر می‌کرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: (( زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!) ) این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد. مترو هاروکی موراکامی
آن نیمه خیابان جهنم مطلق بود. اما طرف دیگر مردم طبق معمول به سرکار می‌رفتند. داشتم به کسی کمک می‌کردم و سرم را بالا آوردم و دیدم رهگذری با حالت اینکه ((محض رضای خدا اینجا چه اتفاقی افتاده؟) )به من نگاه می‌کند،اما کسی نزدیک نیامد. انگار یک دنیا فاصله داشتیم. مترو هاروکی موراکامی
همه جور بلایی سرم می‌آید. بعضی را انتخاب می‌کنم، بعضی را نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم یکی را از دیگری جدا کنم. منظورم این است که احساس می‌کنم همه چیز از پیش تعیین شده و من ناچارم راهی را دنبال کنم که یکی دیگر طرحش را برایم ریخته. مهم نیست که چقدر به این امور فکر کنم و چقدر تلاش در راهش به کار برم. در واقع هرچه بیشتر سعی می‌کنم، بیشتر این معنا را گم می‌کنم که کی‌ام. انگار هویتم مداری است که از آن دور شده‌ام و این احساس واقعا آزار دهنده است. اما بیش از آن، مرا می‌ترساند. حتی فکر کردن به آن مایه‌ی چندشم می‌شود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
زمان همه چیز را از یاد آدم می‌برد. حتی خود جنگ و مبارزه‌ی مرگ و زندگی که مردم آن را از سر گذراندند حالا انگار که به گذشته دور تعلق دارد. چنان در مسائل روزمره درگیریم که حوادث گذشته مثل ستارگان کهنسالی که سوخته‌اند، دیگر در مدار ذهن ما قرار نمی‌گیرند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
سانشیرو در طول داستان بزرگ می‌شود، به موانع برمی‌خورد، به خیلی چیزها می‌اندیشد، بر مشکلات غلبه می‌کند، درست است؟ اما قهرمان معدنچی با آن فرق دارد تنها اری که می‌کند تماشای اتفاق‌ها است و پذیرش همه‌شان. یعنی گاه گداری نظر می‌دهد اما نه چندان عمیق. به جای آن به ماجرای عاشقانه‌اش فکر می‌کند کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همش‌اش مسئله تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع می‌شود. درست همانطور است که ییتس می‌گوید: مسئولیت از رویا آغاز می‌شود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت می‌شود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
چیز دیگری که از کار در شرکت آموختم این بود که اکثر مردم هیچ مشکلی با پیروی از دستورات ندارند. عملا از اینکه به آنها گفته شود چه انجام دهند خوشحال می‌گردند. شاید شکایت کنند، اما احساس واقعی‌شان چیز دیگری است. تنها از روی عادت غرولوند می‌کنند. اگر به آنها بگویی باید مستقل فکر کنند و خودشان تصمیم بگیرند و مسئولیت کاری را قبول کنند، می‌بینی هیچ کاری از آنها برنمی‌آید سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش هاروکی موراکامی
خیلی کتاب می‌خواندم، اما کتاب‌های متعددی نمی‌خواندم: در واقع دوست داشتم کتاب‌های مورد علاقه‌ام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسنده‌های مورد علاقه‌ام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمی‌دیدم که داستان‌های چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسنده‌هایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث می‌شد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتاب‌هایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس می‌کردم و عطرش را به مشامم می‌کشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. ‏ جنگل نروژی هاروکی موراکامی
نائوکو ادامه داد: «اما حقیقت این است که من نقاط ضعفش را هم دوست داشتم. به همان اندازه که عاشق خصلت‌های خوبش بودم، عاشق نقاط ضعفش هم بودم. مطلقا هیچ بدجنسی و تزویری در وجودش نبود. ضعیف بود. همین. سعی کردم این مطلب را به او بگویم اما حرف‌هایم را باور نمی‌کرد…» جنگل نروژی هاروکی موراکامی
اما در حال حاضر آماده‌ی دیدنت نیستم. دوست دارم تو را ببینم، ولی برای این دیدار آماده نیستم. لحظه‌ای که احساس کنم آماده‌ام، برایت می‌نویسم. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همانطوری که گفتی، شاید این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.
‎به امید دیدار
‎نائوکو
جنگل نروژی هاروکی موراکامی
گوش‌هایم زنگ می‌زد و چیزهایی می‌شنیدم و نمی‌توانستم بخوابم. به همین خاطر، همسرم پیشنهاد داد اول من بروم، به تنهایی جایی بروم و او هم بعد از اینکه به کارها رسیدگی کرد، نزدم بیاید.
گفتم: نه، نمی‌خواهم تنها بروم. اگر تو در کنارم نباشی، از بین می‌روم. به تو احتیاج دارم. لطفا، مرا تنها نگذار. مرا در آغوش گرفت و التماس کرد کمی بیشتر تحمل کنم. گفت که فقط یک ماه. او در این مدت به همه کارها می‌رسید. رها کردن شغلش، فروختن خانه، برنامه‌ریزی‌های لازم برای مهدکودک، پیدا کردن یک شغل جدید. گفت که شاید در استرالیا یک جای‌خالی داشته باشند. از من می‌خواست فقط یک ماه صبر کنم و همه چیز درست می‌شد. چه می‌توانستم بگویم؟ اگر مخالفت می‌کردم، فقط تنهاتر می‌شدم.
جنگل نروژی هاروکی موراکامی
هرچه بیشتر زمان می‌گذشت و از آن دنیای کوچک دورتر می‌شدم، بیشتر در مورد اتفاقاتی که آن شب رخ‌داده بود، نامطمئن می‌شدم. اگر به خودم می‌گفتم حقیقت داشتند، باور می‌کردم همه‌شان حقیقی بودند و اگر به خودم می‌گفتم خیال بودند، به نظرم خیال و رویا می‌رسیدند. بیش از آن واضح و مملو از جزئیات بودند که رویا باشند و کامل‌تر و زیباتر از آن بودند که بتوانند وافعی باشند. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
صادقانه احساساتم را برایش توضیح دادم. نوشتم هنوز هم چیزهای زیادی است که نمی‌فهمم و با اینکه سخت تلاش کرده بودم تا درک کنم، باز هم به زمان نیاز داشتم. امکان نداشت بتوانم زمانی را که گذشته بود، به عقب بازگردانم و به همین خاطر، غیر ممکن بود بتوانم قولی بدهم یا خواسته‌ای داشته باشم یا کلمات زیبا بیان کنم. اما از یک چیز مطمئن بودم، ما چیز زیادی از یکدیگر نمی‌دانستیم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
گربه‌ها موجوداتی هستند پابند عادت. معمولا زندگی منظمی دارند و اگر چیزی غیرعادی پیش نیاید، از زندگی روزمره فاصله نمی‌گیرند. چیزی که این زندگی عادی را بهم بزند، یکی دنبال جفت رفتن است و دیگری تصادف_ بهرحال یکی از این دوتا. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
هرازگاه امواج احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهد چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که می‌افتاد،چشم هایش را میبست،دورتادور قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط،به عمر سایه هایی که از آمدن شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامش رخوتناک بر میگشت،انگار هیچ گاه هیچ اتفاق نامساعدی نیفتاده. پین‌بال 1973 هاروکی موراکامی
آنچه برای مردم مهم است ، آنچه واقعاً ارزش دارد ، این است که چطور می‌میرند. فکر کرد ، در مقایسه با آن ، اینکه چطور زندگی کرده ای اهمیت زیادی ندارد. با این حال ، چطور زندگی کردنت چطور مردنت را تعیین می‌کند. وقتی به چهره پیرمرد مرده خیره شد این افکار به سرش راه یافت. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گربه گفت:<اسمم را فراموش کرده ام. یکی داشتم، می‌دانم داشتم، اما از یک جایی به بعد دیگر #لازمش نداشتم. بنابراین از ذهنم پاک شد. >
مرد سرش را خاراند:<می دانم #فراموش کردن چیزهایی که دیگر آن‌ها را لازم نداری کار ساده ای است……>
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
…… «به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانه ای باستان آدم‌ها سه نوع بودند…»
«در روزگار باستان آدم‌ها فقط مذکر یا مؤنث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند:مذکر/مذکر، مذکر/مؤنث، یا مؤنث/مؤنث. به عبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر نمی‌کردند. اما بعد خدا یک چاقو برداشت و هر کس را به دو قسمت کرد، درست از وسط. بنابراین از آن پس دنیا فقط به مذکر و مؤنث تقسیم شد، در نتیجه مردم عمرشان را صرف این می‌کنند که این طرف و آن طرف بروند و دنبال #نیمه_گمشده شان بگردند.»
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
وقتی نفس می‌کشد، به نحوی مرا یاد بارانی می‌اندازد که به ملایمت روی پهنه گسترده دریا می‌بارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قایل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
قلبت مثل #رودخانه بزرگی است که بعد از بارش بارانی طولانی، بر کرانه هایش سر ریز شده. تمام تابلو‌های راهنما که زمانی روی زمین بوده اند دیگر نیستند. گرفتار سیل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه می‌کوبد. هر بار چنین سیلی در اخبار می‌بینی، به خودت می‌گویی:خودش است. این #قلب من است کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن:این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را می‌برد. آدم‌ها آنجا دچار خونریزی می‌شوند، و تو هم دچار خونریزی می‌شوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست هایت می‌بینی، خون خودت و خون دیگران.
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت می‌دهد. تو تغییر جهت می‌دهی، اما توفان شن تعقیبت می‌کند. دوباره بر می‌گردی اما توفان خودش را با تو مطابقت می‌دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر می‌آید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شن‌ها درون آن‌ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان‌های آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
تا پنج ماه بعد از بازگشت به توکیو، در یک قدمی مرگ زندگی کرد. لبه ی پرتگاهی تاریک، جای کوچکی برای زندگی درست کرده بود-خودش بود و خودش. در نقطه ای خطرناک، آن لب لب تلوتلو می‌خورد؛ اگر در خواب غلت می‌زد، ممکن بود ته این پرتگاه سقوط کند. با این حال وحشت نداشت. فقط به این فکر می‌کرد که سقوط در این پرتگاه چقدر ساده است. سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش هاروکی موراکامی
«آقای ناکاتا، این دنیا جای خیلی خشونتباری است. هیچ کس نمی‌تواند از خشونت بپرهیزد. لطفا این نکته را فراموش نکنید. زیادی هم نمی‌شود محتاط باشید. گذشته از آدمیزاد همین امر در مورد گربه‌ها هم مصداق دارد.»
ناکاتا جواب داد: «یادم می‌ماند.»
اما تصوری از این موضوع نداشت که کجا و چطور این دنیا می‌تواند خشن باشد. دنیا پر از چیزهایی بود که ناکاتا نمی‌فهمید و بیشتر چیزهایی که به خشونت مربوط می‌شد در این مقوله جا می‌گرفت.
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
به آسمان نگاه می‌کنم، در پی نشانه‌ای از رحمت، ولی نمی‌یابم. فقط ابرهای بی‌تفاوت تابستان را می‌بینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکت‌اند. آن‌ها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کم‌حرفند. شاید نباید به آن‌ها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آن‌جا رحمتی یافت می‌شود؟ نه. هیچ‌چیز نمی‌بینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یک‌دنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمی‌خورد، می‌کوشد از دل آن وضعیت نکته‌ای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کرده‌ام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابه‌جایی‌اش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جای‌جایش پوسیده است. من آن را حمل می‌کنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار رو‌زبه‌روز بیشتر به آن خو گرفته‌ام، همان‌طور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم هاروکی موراکامی
زندگی تازه، ساده و منظم من بدین ترتیب از راه رسید. صبح‌ها قبل از ساعت پنج از خواب برمی‌خواستم و قبل از ساعت ده شب هم می‌خوابیدم. بازدهی مطلوب کار افراد در طول شبانه‌روز با همدیگر فرق دارد ولی من خوب می‌دانم که آدمی صبح‌کارم. از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم هاروکی موراکامی
حین دویدن به خود می‌گویم: به رودخانه فکر کن، به ابرها. ولی واقعیت آن است که به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. تنها کاری که می‌کنم، دویدن در آن خلا مطبوع و ساخته خود، با آن سکوت اندوهگنانه است. چه باشکوه است آن. دیگران هر چه می‌خواهند، بگویند. چه اهمیتی دارد. از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم هاروکی موراکامی
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطا‌ها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق می‌افتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن نیرومندی ای که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبالِ حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد _ بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سؤتفاهم ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
_ «کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
_ «درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخه‌های درخت.»
_ «هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
_ «درست است.»
_ «ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟»
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربه‌های ساعت در درون روحت از حرکت باز می‌ایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است.
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
… گوش کنید. شاید چیز زیادی نداشته باشم, اما همین‌ها را دارم. شاید برای پیدا کردن صورتم در عکس مراسم فارغ التحصیلی دبیرستان ذره بین لازم باشد. شاید نه خانواده داشته باشم, نه دوست و رفیق. بله, بله, همه ی این‌ها را می‌دانم. اما هرچند شاید عجیب به نظر برسد, چندان هم از این زندگی ناراضی نیستم. شاید علتش این شخصیت دو پاره ی من باشد که از همه‌ی این‌ها کمدی خشن عادی ساخته است. نمی‌دانم. نه؟ اما دلیلش هر چه باشد, با آنچه هستم خیلی راحت کنار می‌آیم. دلم نمی‌خواهد هیچ‌جا بروم. طالب هیچ تکشاخی پشت نرده‌ها نیستم سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
زمانی وقتی جوان‌تر بودم, به فکر افتادم که می‌توانم کس دیگری بشوم. می‌توانم بروم کازابلانکا, باری باز کنم و به اینگرید برگمن بر بخورم. یا با واقع‌گرایی بیشتر –چه عملا واقعی‌تر بود چه نبود- نغمه‌ی زندگی بهتری ساز کنم, چیزی که بیشتر به خویشتن واقعی من بخورد. برای رسیدن به این مقصود, لازم بود تربیت شوم. محیط زیست آمریکا را خواندم و سه بار ایزی رایدر را دیدم. اما مثل قایقی سکان شکسته به جای اول بر می‌گشتم. به جایی نمی‌رسیدم. خودم بودم و در ساحل به انتظار برگشتن خود. سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
«چیز عجیب این است که هر چه آب می‌آورد تمیز بود. خرت و پرت‌های بی‌فایده, اما کاملا تمیز. هیچی کثیف نبود. دریا به این جهت خاص است. وقتی به زندگی خودم از گذشته‌های دور نگاه می‌کنم, همه‌ی این خرت و پرت‌های ساحلی را می‌بینم. زندگی من همیشه این طور بوده. گردآوری خرت و پرت‌ها, دسته‌بندی آنها و بعد دور انداختنشان در جای دیگر. همه بی‌مقصود, جا گذاشتنشان تا باز موج آن‌ها را ببرد و بشوید.» سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی