آخرین فعالیتها
-
برای بادبادکباز نوشت :
cc
-
برای بادبادکباز نوشت :
سال 1391 زمانی که معلم ریاضی حق التدریس یه دبیرستان خصوصی شده بودم یه دانش اموز افغان هم سر کلاس داشتم. . هرازگاهی به بهونههای مختلف بحث رو به ادبیات میکشوندم و از رمان و شعر برای بچهها میگفتم. . برام خیلی عجیب بود که بچههای کلاس هیچ علاقه ای به ادبیات نشون نمیدادن و گاهی حتی با دید تمسخر هم به قضیه نگاه میکردن. . روزها میگذشت و زمان زیادی به پایان سال تحصیلی باقی نمونده بود. . یک روز بعد از پایان کلاس دیدم علی محصل افغان ، اومد کنار میز من و تووی دستش یه دفترچه داشت و تووی چشاش دیدم که چندبار انگار میخواست حرفی بزنه اما سکوت کرد. . کمی صبر کردم و بعد از چند لحظه سر صحبت رو باز کردم. . لبخند زد و با لهجه افغانی خاصش گفت «اقا من یه داستان نوشتم». و سکوت کرد. . گفتم خیلی عالیه. . پرسیدم. کتاب هم میخونی? گفت اقا بله. . گفتم چی میخونی? جواب داد مارک تواین و جان اشتاین بک و ژول ورن. . گفتم چی مینویسی. . جواب داد یه رمان نوشتم درباره یه پسر سیزده ساله افغان که به ایران مهاجرت کرده. دفترچه رو از علی گرفتم و تووی یک هفته خوندم. داستان غمگین بود. یک هفته بعد دوباره بعد از کلاس با هم صحبت کردیم. علی من رو دعوت کرد که شبها به خونه شون برم و کتاب بخونیم. خب خیلی از این پیشنهاد خوشحال شدم و استقبال کردم. شب کتاب بادبادک باز رو برداشتم و رفتم. وارد خونه که شدم دیدم یه خونه با دیوارهای کاهگلی که هیچ اتاقی نداره بجز یه پذیرایی که وسطش یه سفره انداخته بودن و هشت نه تا بچه کوچیک داشتن غذا میخوردن. پدر علی که از لباسهاش مشخص بود یه کارگر ساختمونی هست با گرمی خاصی از من استقبال کرد. من تشکر کردم و با علی رفتیم به سمت انباری کوچیکی که گوشه حیاط بود و علی از اون یه جایی برای تنها بودنش درست کرده بود. علی کتاب رو از من گرفت و با شعف خاصی مشغول خوندن شد. . تقریبا یک هفته هر شب این جریان تکرار میشد و ما نیمی از بادبادک باز رو خونده بودیم. علی لابلای صفحههای کتاب برام از افغانستان میگفت از این که چطور بیست نفر با یه سواری وارد ایران شدن ازینکه چطور بچههای کلاس اون رو بخاطر لهجه افغانی مسخره میکنن از این که عصرها بعد از مدرسه مجبوره تووی کارگاه اجر پزی کار کنه. از اینکه پدرش مجبورش میکنه که تابستون تووی سیزده سالگی ازدواج کنه. . بعد علی ادامه داد دلش میخواد نویسنده بشه و جایزه نوبل بگیره. توی اون انباری کوچیک دیدم که شاهنامه و خیام و حافظ و مولوی هم داره. . میگفت حافظ رو از بر داره و خیام رو هم. . و من توی اون نگاهش یه پسر شریف رو میدیدم که خیلی از زمان و محیط خودش جلوتر رفته بود. علی گفت چون توی مدارس دولتی نامنویسی افغانها ممنوعه مجبور شده توی یه دبیرستان خصوصی درس بخونه و حالا خودش و مادرش برای تامین این هزینه مجبورن کار کنن. . هفته بعد که باز سر کلاس رفتم علی رو ندیدم. وقتی پرسیدم بچهها گفتن که چون پدرش کارت نداشته گرفتنش و همشون رو فرستادن افغانستان. اونقدر ناراحت شدم که دیگه سمت بادبادک باز نرفتم. حتی دیدن کتاب تووی شهرکتابا غمگینم میکرد. . تا اینکه بهار امسال بعد از سه سال پیامی از علی تووی وایبر رسید که روز معلم رو تبریک گفته بود. . نوشته بود با دختری که دوستش داره ازدواج کرده و یک دختر دوماهه داره. نوشته بود حالا در یه کتابفروشی توی کابل کار میکنه و توی این سه سال هزارتا کتاب خونده. نوشته بود ما اینجا تووی کابل اینترنت نسل چهارم داریم. براش نوشتم قراره نسل چهارم بزودی به ایران هم برسه! با رسیدن پیام علی باز تونستم به بادبادک باز نزدیک بشم. کتاب خوبی بود. . مخصوصا برای من یاداور غربت مهاجرای خسته و ناسازگاری روزگار…