samareh
آخرین فعالیتها
-
برای طربنامه آهسته وحشی میشوم نوشت :
«حسن بنیعامری» داستان هولناک زنی را روایت میکند که دست چپاش را میلیونها تومان میفروشد تا در حادثهیی ساختگی، با قطع کردناش از مچ و جلو چشم خلبان و دکتر هلیکوپتر امداد، گذشتهیی عاشقانه و تلخ و پر حادثه را به یاد آنها بیاورد. او به دنبال هویت خودش هم هست. نویسنده در طول این داستان با ایجاد روابط بینامتنی با گذشتهی ادبیات ایران، وجهی کنایی را نیز به اثرش میافزاید. — زنی دست چپاش را میلیونها تومان میفروشد تا در حادثهیی ساختگی، با قطع کردناش از مچ و جلو چشم خلبان و دکتر هلیکوپتر امداد، گذشتهیی عاشقانه و تلخ و پر حادثه را به یاد آنها بیاورد. او به دنبال هویت خودش هم هست. پدرش را در وجود سعدی عطار تنها سیاهباز باقیمانده از نسل سیاهبازان جستوجو میکند. نشانههاش هم کاملاً با او و گذشتهاش مطابقت دارد. سعدی از کار او راضی نیست. معرفیاش میکند به دکتری تا با اجاره دادن رحماش خرج سنگین زندگی خودش و مردی را که قطع نخاع است و با او زندگی میکند دربیاورد. او چندین بچه را با همین روش بهدنیا میآورد. و آخریناش نوزادی است سیاه پوست از پدری که ژنرال عراقی بوده است و از مادری که افغانیست. ژنرال با دیدن دستگیری صدامحسین از تلویزیون خودکشی میکند و در آخرین لحظه به زن اقرار میکند که حتا اجارهی رحم او با نقشه قبلی بوده است. زن در پیگیریهای چند ماههاش برای شناسایی خلبان و دکتر به گذشتهی رنگین آنها میرسد و عاشقیشان به دختری که در کردستان (با اسم وحشی) یاغی بوده است و آنها مامور به دستگیریاش بودهاند و هر دو با دلیلی کاملاً شخصی عاشقاش میشوند و با دلیلی نه زیاد شخصی مجبور به کشتناش هستند. وحشی تیر میزند به پیشانی خودش و خون هم شره میکند بر برف کوهستان. اما هیچکس جنازهاش را نمییابد. وحشی به شدت شبیه زن است. بخصوص که گذشتهاش با سعدی در ارتباط است. سعدی پدر او هم هست. زن در اوج آگاهی از گذشته و حالش، و در اوج ناامیدی از هویتی که میخواهد و نمیخواهدش، تصمیم میگیرد دستاش را طبق نقشهی خودش قطع کند. این اتقاق میافتد. زن و دکتر و خلبان، باری دیگر، در پیرانهسری با یاد عشقی کهن، قدم در راهی تازه میگذارند. نشانهی عشق آنها سه قطره خونیاست که از بینی عاشق باید بچکد. و این سه قطره خون بارها بر برف و سبزه و خاک و شیر میچکد تا همه بدانند عشق هنوز زنده است و عاشق و معشوق همیشه جاودان.
-
از ناطور دشت :
همه ش مجسم میکنم چن تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی میکنن. هزار هزار بچه کوچیک؛ و هیشکی هم اون جا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایساده م و باید هر کسی رو که میآد طرف پرتگاه بگیرم – یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتور ... (...)
-
از ناطور دشت :
چیزی که در مورد د. ب. اذیتم میکنه اینه که اون این همه از جنگ بدش میآد ولی تابستون پیش این کتاب وداع با اسلحه رو داد بخونم. گفت کتاب محشریه. اصلا سر در نمیآرم. کتابه درباره این یاروئهس – ستوان هنری – که مثلا قراره خیلی شخصیت باحالی باشه. نمیفهمم چطوری د. ب. میتونه هم از جنگ متنفر باشه و هم از کتاب مزخرفی مث این خوشش بیاد. یا ... (...)
-
از ناطور دشت :
استرادلِیتِر گفت «هِی. میخوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟» گفتم «چی؟» ولی نه با میل و رغبت. همیشه از یکی میخواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال میکنن چه (…) ان همیشه از آدم میخوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته مُرده خودشونن فکر میکنن بقیه م کشته مُرده اونان. یه جورایی خنده داره. (...)
-
از ناطور دشت :
چیز دیگه ای که تحصیلات به آدم میده، البته اگه آدم به اندازه کافی تحصیل کنه، اینه که اندازه ذهن آدمو نشون میده. نشون میده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعد یه مدت آدم دستش میآد که ذهنش چه جور فکرایی رو میتونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک میکنه فرصتای بزرگی رو برای افکاری که به آدم نمیآد ... (...)
-
از ناطور دشت :
مطمئن نیستم اسم آهنگی رو که موقع رسیدنم داشت میزد یادم باشه ولی هرچی بود طرف (…) بهش. تمام مدت داشت به آهنگش قِروقَمیش احمقانه و نمایشی میداد و ادا اطوارایی درمی آورد که حالِ آدمو میگرفت. صدای جمعیتو -وقتی آهنگشو تموم کرد- میشنیدی بالا میآوردی. همه شون دیوونه شدن. همه شون دقیقن همون مَشنگایی ان که تو سینما به چیزایی که اصلن خنده دار نیست هِرهِر میخندن. به خدا ... (...)
-
از ناطور دشت :
مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هم اتاقی باشی که چمدوناش به خوبیِ مال تو نیست، حتا چمدونای تو خیلی بهتر از مال اونه. آدم فکر میکنه اگه طرف باهوش باشه اهمیتی نمیده چمدونای کی بهتره، ولی راستش اینه که اهمیت میده. به خاطر همینه که حاضر بودم با حرومزاده ای مث استرادلیتر هم اتاق بشم. اقلا چمدوناش به خوبی مال من بود. (...)
-
از ناطور دشت :
ژانین، همه ش تو میکروفون زمزمه میکرد «حالا میخوایم شماقو ببقیم به فقانسه مامانی، قصه دختق فقانسوی کوچیکی که میاد یو یه شهق بزقی مث نیویوقک و عاشق یه پسق کوچیکی میشه که اهل بقوکلینه. امیدواقیم خوش تون بیاد.» بعد زمزمه و ناز و ادا و اطوار، یه آهنگ مزخرف نصفی انگلیسی نصفی فرانسوی میخوند و همه مشنگای تو تالار کف میکردن. (...)