شب میآید و رنگها محو میشوند؛ آسمان بیرنگ میشود، چرا که آبی هرگز مهار نمیشود…" در جستجوی آبیها لوئیس لوری
لوئیس لوری
«همیشه یک نفر برای تکیه کردن هست، یا یک جفت دست قوی برای کسانی که هیچچیز ندارند.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
بعضیهاشون خوب راه نمیرن. بعضیهاشونم عیبای دیگه دارن. همه نه. ولی بیشترشون. بهنظر تو آدم اگه عیبی داشته باشه آروم و خوب میشه؟ در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او میخواست آزادانه، مثل همیشه، آوازهای خودش را بخواند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
متوجه شد که گرچه در اتاقش قفل نیست، ولی در واقع آزاد هم نیست. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
«هنرمند؟ این یک کلمه است. تا حالا آن را از زبان هیچکس نشنیدهام، ولی در بعضی از کتابها خواندهام. معنیاش این است، خُب… کسی که میتواند چیزی زیبا بسازد. بهنظرت کلمهٔ درستیه؟»
«نوع مخصوصی از دانشی جادویی.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
احساس میکردی دنیا به آخر رسیده است. با این وجود، همیشه چیزی پدیدار میشد، در جایی نزدیک، یک شروع جدید مردمی جدید. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او نیازی به دستورالعمل نداشت، جادو بود که دستهای او را به حرکت درمیآورد. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او میدانست بعضی وقتها، برای بهتر برگرداندن خاطرههای گمشده و خوابهای فراموششده، باید آنها را مدتی از ذهنش بیرون کند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
هنوز غنچهها گل میدادند و این چنگ زدن به زندگی، علیرغم خرابی ایجادشده، برای کایرا حیرتآور بود. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
نخها شروع کردند به آواز خواندن. نه ترانهای ساختهشده از کلمات، بلکه یک ضربآهنگ، لرزشی در دستهایش، طوری که انگار جان داشتند. برای اولینبار، انگشتهایش تسلطی بر نخها نداشتند، و به جایی که باید، هدایت میشدند. میتوانست چشمهایش را ببندد و فشار سوزن و ارتعاش نخها را روی پارچه احساس کند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
«ای کاش میتوانستم رنگ آبی را بسازم. شنیدهام در جایی گیاه مخصوصی برای این کار وجود دارد.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او عاشق کتاب خواندن بود. ولی زنها اجازهٔ کتاب خواندن نداشتند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
«دردی که میکشی مایهٔ سربلندیات باشد. تو خیلی قویتر از آنهایی هستی که دردی ندارند.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
کایرا همیشه توانایی خاصی در دستهایش داشت. وقتی هنوز یک بچهٔ کوچک بود، مادرش طرز استفاده از سوزن را به او یاد داده بود، اینکه چهطور آن را از میان پارچه رد کند و طرحهایی با نخهای رنگی خلق کند. اما بهتازگی و بهطور ناگهانی، این مهارت تبدیل به چیزی فراتر از یک توانایی ساده شده بود. در یک شکوفایی حیرتآور مهارت او فراتر از تعلیمات مادرش شده بود. حالا، بدون دستورالعمل و تمرین و درنگ، انگشتهایش راه خود را، برای حرکت و بافتن طرحهایی خارقالعاده با رنگهایی بینظیر، حس میکردند. او نفهمید چگونه این دانش را کسب کرده است. اما وجود داشت، در انگشتهایش، و حالا با لرزشی اندک، اشتیاق خود را برای شروع نشان میدادند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
دستهای پرقدرتت و عاقل بودنت جبران پای لنگت را میکند. تو قوی هستی و در کارگاه بافندگی خیلی مفید هستی؛ تمام زنهایی که آنجا کار میکنند این را قبول دارند. و کج بودن پایت در مقابل این استعدادت هیچ اهمیتی ندارد. قصههایی که برای بچهها تعریف میکنی، تصویرهایی که با کلمات میسازی و با نخ! کارهایی که با نخ میکنی! کارهایی هستند که تا به حال کسی ندیده. کار تو خیلی فراتر از کاری هست که من بلدم! در جستجوی آبیها لوئیس لوری
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث میشد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند. به همین دلیل سلاحها، در انتظار، انبار میشدند. ترس از سرما، بیماری و گرسنگی وجود داشت. و ترس از جانورها. در جستجوی آبیها لوئیس لوری