" دریغا که بار دگر شام شد،
" سراپای گیتی سیه فام شد،
" همه خلق را گاه آرام شد،
" مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
" جهان را نباشد خوشی در مزاج،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج،
" ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
«چکیدهست بر خاک سه قطره خون» 3 قطره خون صادق هدایت
exorcism
۳ نقل قول
از ۳ رمان و ۲ نویسنده
افکار پوچ! -باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم. بوف کور صادق هدایت
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقههای هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی میشود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف میزدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مردههای تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم میدهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شدهها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال میروم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دستهای خونی به من نزدیک نشو.» بنبست نورولت جک گنتوس