تنها چیزی که ارزش گفتن دارد همین است احساسی که آدم دارد. خانم دلوی ویرجینیا وولف
بریدههایی از رمان خانم دلوی
نوشته ویرجینیا وولف
در دل گفت، آخر حقیقت روح ما همین است، خود ِ ما، که ماهیوار در دریاهای عمیق ماوا دارد و در میان ظلمت رفتوآمد میکند و راهش را در بین تنهی علفهای عظیم، بر فضاهای لکهلکه از خورشید میشکافد و میرود و میرود به تاریکی، سرما، عمق، دستنیافتنی؛ ناگهان مثل برق به سطح میآید و بر امواج چروکیده از باد بازی میکند؛ یعنی نیازی قاطع دارد تا خود را با غیبت کردن بمالد، بساید، مشتعل کند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
دانش از رهگذر رنج حاصل میشود. خانم دلوی ویرجینیا وولف
سپتیموس پشت کارتپستال نوشت، یکبار سکندری بخوری، طبیعت بشری به رویت میجهد. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آخر حقیقت این است که در وجود انسانها نه مهری هست، نه ایمانی، نه نیکوکاریای ورای آنچه به کار افزودن بر لذت همان دم بیاید. دسته جمعی شکار میکنند. دستهدسته بیابان را در مینوردند و زوزهکشان در برهوت ناپدید میشوند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آدم نمیتواند به چنین دنیایی بچه بیاورد. آدم نمیتواند رنج را تداوم ابدی بخشد، یا بر تبار این حیوان شهوتران بیفزاید، که هیچ عواطف پایداری نداشتند، فقط هوسها و زلمزیمبوهایی که این دم این سو و آن دم سویی دیگر میبردشان. خانم دلوی ویرجینیا وولف
فقط استخوانبندی عادت است که قامت انسان را سرپا نگاه میدارد. خانم دلوی ویرجینیا وولف