یک بار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت به نظر او وحشت ناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکرده اند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
بریدههایی از رمان حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه
نوشته مصطفی مستور
نمی دونم اون طرف این کلمات کی هست. نمیدونم چه شکلی هستی. این طوری هر شکلی که دوست داشته باشم میسازمت. اگه ببینمت دیگه میشی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی میتونی باشی که من دوست داشته باشم. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
اومدم یه چیز بگم و برم. درباره تلفن دیروز ظهر، درباره ی صداتون. صداتون یه جوری بود. نمیدونم کجا بودید و داشتید چیکار میکردید، اما صداتون یه جوری بود. همون طور که عکستون یه جوریه. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
تو میتونی هر چیزی که دلت بخواد ته اون جمله ی سربریده بذاری و کاملش کنی. اما من چیزی بهش اضافه نمیکنم. میخوام اون رو توی همین وضعیت ناتمام نگه دارم تا کلماتش به التماس بیفتند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
سالهاست به این نتیجه رسیده ام که خوشبختترین آدمها -اگر اصلا آدم خوشبختی وجود داشته باشد- کودکان هستند و پیرزنهای بی سواد. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
گاهی فکر میکنم انتظار وقوع فاجعه از خود فاجعه سختتر است. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
می گوید وقتی خدا چیزی را از کسی میگیرد چیز دیگری به او میدهد. میگوید گاهی به جای یک چیز که از کسی میگیرد، چند چیز به او میدهد. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
پس چرا وقتی گفتم گاهی واژهها و کلمات مهم میشن گفتی شاید؟ خودت میدونی که در اینجور مواقع شایدی در کار نیست. مثلا عزیزم از اون کلمه هاست. عزیزم فقط مال یه نفر میتونه باشه و اون یه نفر برای تو فعلا من هستم و برای من اون کس تو هستی. مگه این که با توافق هم بخواهیم این وضعیت رو تغییر بدیم. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
خودت گفتی وقتی تموم شد صادقانه میگیم تموم شد. گفتی یا نه؟ گفتی باید روی خطوط راه بریم. گفتی تا اونجا که ممکنه سعی میکنیم روی خطوط بمونیم و اگه… و اگه خواستیم از روی خطوط کنار بریم، صاف میایم و به هم میگیم. این رو گفتی یا نه؟ حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
روزنامهها معمولا چیزهای عجیب رو مینویسند. عجیب و البته بیشتر وقتها دروغ. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا ﻧﮕﺎهی یا لبخندی، این چنین درمانده نمیشدم که از زیبایی، شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیباییهای فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت. نه ، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب میدانم جز من ، جز این من از نفس افتاده ، هیچ روحی نمیتواند او را آن چنان که هست ، ان چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد ، ادراک کند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
حرف که میزنی / من از هراس طوفان / زل میزنم به میز / یه زیر سیگاری / به خودکار / تا باد مرا نبرد به آسمان. / لبخند که میزنی / من -عین هالوها- زل میزنم به دستهات / به ساعت مچی طلاییات / به آستین پیراهنات / تا فرونروم در زمین. / دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفتهای / در کلمهای انگار / در شین / در قاف / در نقطهها. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
یک بار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت به نظر او وحشتناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکردهاند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
داشتم میگفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدمهاست. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم اما این موضوع چیزی را دربارهی عوضی بودن این دنیا تغییر نمیدهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی -واقعا و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» - که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده. لابد نتوانستهاند بکنند. این چیزی نیست که من تازه کشفش کرده باشم. هزاران سال است که هر کس ذرهای شعور داشته باشد این را فهمیده. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور