بریده‌هایی از رمان ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطوره‌ای)

نوشته دانیل والاس

«یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش. هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه- فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟»
«چی گفت پدر؟»
پدر می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری.»
ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطوره‌ای) دانیل والاس
گفت: «این منو یاد موقع می‌اندازه که بچه بودم.»
نگاه کردم به این پیرمرد، پدر پیرم با آن پاهای سفید پیرش در این آب زلال جاری، این واپسین لحظات زندگی اش، و یکباره و به سادگی او را همچون پسربچه ای تصور کردم، همچون یک کودک، جوانی که کل زندگی اش را پیش رو دارد، همان طور که برای من چنین بود. قبلا هرگز چنین کاری نکرده بودم. و این تصاویر از گذشته و حال پدرم با هم آمیختند، و در آن لحظه او به موجودی غریب بدل شد، وحشی، گاه جوان و گاه پیر، در حال احتضار و نوزاد.
پدرم اسطوره شد.
ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطوره‌ای) دانیل والاس