"یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش. هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه- فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟"
"چی گفت پدر؟"
پدر می‌گوید: "سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری."
۵ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
Faeze
‫۸ سال و ۸ ماه قبل، چهار شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۴۱
Ali
‫۸ سال و ۸ ماه قبل، پنج شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۳۹
Elham
‫۸ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۳۲
💟💟💟
‫۳ سال قبل، یک شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۰۷
Kpoper
‫۳ سال قبل، یک شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۱۱