بعضی چیزها را آدم نداند بهتر است. چون تا وقتی نمیدانی بهت ربطی هم پیدا نمیکند، اما تا دانستی، یقه ات را میگیرد و دیگر تا آخر عمر باهات است ویران میآیی حسین سناپور
بریدههایی از رمان ویران میآیی
نوشته حسین سناپور
حالا آنجا نیستم، هیچ جا نیستم؛ بادم که از همه طرف میدود و لای این دهانهای گشاد قیقاج میدهد و فرار میکند؛ برگ چنار قهوه ای ام اصلا که یواشکی از کنار چشم شان میافتم رو سبزی چمن و قایم میشوم؛ دود سیگار آن آقا هستم که همینطور که خودش میرود پشت سرش جا میمانم و سبک میشوم و نازک، و جلو جسمها میروم بالا و غیب میشوم. ویران میآیی حسین سناپور
اصلا دیگر زمان چیست جز سکوتی سنگی، که میتوان بر بالای آن گردش کرد و رفت و بازگشت و از همه طرف نگاهش کرد. ویران میآیی حسین سناپور
من هم میدانستم این لبخند و چهره ی خودم نیست، اما آن را دوست داشتم. این یکی از چیزهای اصل کاری بود که میخواستم همیشه داشته باشم ش تا وقتی آنی میشوم که خودم میخواهم، یعنی آدمی که همه چیز خودش را دوست دارد، این لبخند هم باهام باشد. ویران میآیی حسین سناپور
مقصر کسی نیست. تقصیر یعنی جمع شدن هزار عمل هزار آدم مختلف از پدر پدربزرگهامان تا حالای خودمان ویران میآیی حسین سناپور
بود. لازم نبود به ش فکر کنم و در خیال بسازم ش. لازم نبود با هر صدایی یا چشمهای قهوه ای یی یا خنده ی ریزریزی چشمم را ببندم و او را ببینم. کنارم بود. آنقدر بود که به این چیزهاش فکر نمیکردم. ویران میآیی حسین سناپور
او را که نمیتوانستم تابستان و زمستان تنم کنم یا توی کمد نگه ش دارم. کاش بعضیها را میشد. ویران میآیی حسین سناپور