زندگی نیز جدی و اندوهگین است. ما را به این دنیای شگفت انگیز میآورند. اینجا یکدیگر را میبینیم، با هم دوست و آشنا میشویم. و لحظه ای کوتاه سرگردان با هم پرسه میزنیم. سپس همدیگر را از دست میدهیم و ناگهان و ناروا، با همان شتابی که آمده بودیم، میرویم دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
بریدههایی از رمان دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب)
نوشته یوستین گردر
در مدرسه به زحمت حواسش را جمع درس آموزگاران کرد. اینها انگار فقط بلد بودند راجع به چیزهای بی اهمیت صحبت کنند ، چرا نمیگفتند انسان چیست؟ یا جهان چیست ؟ و چگونه بوجود آمده است؟
برای نخستین بار احساس کرد آدمها نه تنها در مدرسه بلکه همه جا تنها در فکر چیزهای پیش پا افتاده اند ، حال آن که مسائل ملم که بایست جواب داد زیاد است… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
در مدرسه آموخته بودند که خدا جهان را آفرید. سوفی کوشید خود را با این فکر دلداری دهد که این احتمالا بهترین راه حل کل مساله است. ولی باز اندیشه ی تازه ای به سرش تاخت. میتوان پذیرفت که خدا فضا را آفرید ، اما خود خدا چی؟ دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
جهان چگونه به وجود آمد؟
هیچ به عقلش نمیرسید. همین قدر میدانست که جهان سیاره کوچکی است در فضا. ولی فضا از کجا آمد؟ دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد ، که فراموش کند روزی میمیرد. ولی نمیتوانست.
به محض آنکه به زنده بودن فکر میکرد فکر مردن به ذهنش میآمد ، و برعکس: زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود ، به ارزش زندگی پی میبرد ، مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن میچرخاند… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
عجیب نیست که نمیدانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
در را بست پاکت را باز کرد ، تکه کاغذی به اندازه ی خود پاکت درون آن بود.
روی آن فقط نوشته بود: تو کیستی؟
همین و بس ، دو کلمه و علامت سوال بزرگی به دنبالش… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر