روزها عکاسی میکردم. بعضیها میآمدند داد میزدند که از عکس راضی نیستند. خودشان بودند. نمیخواستند باشند. پشت دوربین مدام به خودم میگفتم بگذار ژست بگیرند. بگذار تظاهر کنند به آنچه نیستند. آن را میخواهند. آن لحظه را براشان ثبت کن. نمیتوانستم. انگار انگشتم نمیتوانست دگمه را فشار بدهد مگر در لحظه قطعی، که تظاهر نبود. در لحظه ای که آن چه میخواستند پنهان کنند،آشکار میشد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
بریدههایی از رمان انگار گفته بودی لیلی
نوشته سپیده شاملو
رویا داشتم. دارم حتی. ولی آنها را در آسمان نمیخواهم. روی زمین میخواهم، لمس کردنی. نمیخواهم واقعیات را به رویا تبدیل کنم. میخواهم رویاهام رنگ واقعیت بگیرد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
به نظر من تو دیر باورترین آدم روی زمینی. برای همین هم عکاس شده ای. احتیاج داری همه چیز را ثابت کنی. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
خیلی بعدتر فهمیدم فکرم در اختیار اوست. باور نمیکردم کسی بتواند بخشی از وجود من را در اختیار بگیرد. تا آن لحظه کسی نتوانسته بود واقعیتهای من را صاحب شود، چه برسد به تخیلم. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
نمیتوانستم مثل او باشم. از طرف دیگر آنقدر طبیعی رفتار میکرد که نمیتوانستم مثل او نباشم. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
پوزخند زد. «هر چی که نمیفهمی، مسخره میکنی. چیزای بزرگ رو هم هیچوقت نمیفهمی. هیچوقت نفهمیدی…» انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
چه میدانستم بیخودی اشک خرج میکنم. چه میدانستم بعدها چقدر آن را کم میآورم. عجیب نیست؟ توی یک لحظه، درست یک لحظه، انگار میایستی و پشت سرت را نگاه میکنی. یک دفعه متوجه میشوی دوازده سال است گریه نکرده ای. دوازده سال است اشک را کم داری_ و خیلی چیزهای دیگر را هم. عجیب نیست؟ تمام این وقوف فقط طی یک لحظه اتفاق میافتد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
ضریح ایستاده بود آن وسط. مردم همه ضریح را نگاه میکردند. من هم. انگار هیچ کس هیچ آرزویی نداشت. انگار هیچ آرزویی نداشتند جز اینکه ضریح را بگیرند. آمده بودند آرزوهاشان را بگویند، ضریح شده بود خودِ آرزو. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو