شب برام قصه سیاوش را میگفتی و من خوابم میبرد. اما قصه لیلی را نگفتی. قصه زندان را هم تعریف نکردی. میترسیدی تحمل نکنم؟ از این یار همبندت محمود هم چیزی نگفتی. تو نمیگفتی یا من اجازه نمیدادم بگویی؟ مستانه میگفت آنقدر برای محمود از لیلی گفته بودی که وقتی از زندان آزاد شده، پیش خانم جان برنگشته. یک راست رفته دنیال لیلی. برای من چرا نگفتی؟ شاید میترسیدی حسادت کنم و با لیلی تو در بیفتم؟ ولی علی، خودت قضاوت کن من آدم مطمئن تری بودم یا محمود برای از لیلی گفتن؟