آه که آدمی، آن وقت که رویا میپرورد، خداییست. و گداییست، آن هنگام که به تفکر مینشیند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
بریدههایی از رمان گوشهنشین یونان یا هیپریون
نوشته فریدریش هلدرلین
آفتابِ عمر ما رو به افول است، ما امید بسیار در دل میپروریدیم خوشتر از سنجش و اندیشه، شوق خطر داشتیم. خوش داشتیم زود به سرمنزل مقصود برسیم و به بخت امید داشتیم و بسیار از شادی و رنج میگفتیم و به هر دو عشق و نفرت میورزیدیم. با سرنوشت بازی کردیم و هم از این دست سرنوشت، هم با ما. چرا که از عصای گدایی تا به تاج پادشاهی به فراز و فرودمان میبرد و به تلاطمی دَرِمان میآورد، که آتشدان گدازان را در میآورند و ما به گدازش درمیآمیختیم، چنان که ذغال، خاکستر میشد. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
گفتوگوهامان روانیِ آبهای آسمانیرنگی را داشت که از دل آنها گهگاه سنگی زرین میدرخشید و سکوتمان هم به سکوت قلهای میمانست که در بلندیهای خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه میکند.
در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آنها نگاه میکنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غولآسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آنها در میآییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی مییابند که خواهری و دیگر ترکمان نمیکنند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
ای گرامی! زندگی بدون امید چیست؟ جرقهای که از ذغالی میجهد و خاموش میشود. مثل این که تو در فصل دلگیر سال صدای وزش نسیمی بشنوی که یک آن جنبش میگیرد و باز از نفس میافتد.
آایا حکایت کار ما هم از همین قرار نیست؟ گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
آری فراموش کن ای دل نگران و محنت زده و هزار بار آزرده! فراموش کن که انسانها هم هستند، و به آن جایی برگرد که از دامنش رفتی، به آغوش طبیعت، طبیعت دلنشین، آرام و بیتناوب و تغییر. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین