کامیار چند قدم در اتاق برداشت و خوب به اطراف نگاه کرد و گفت: برای یه زندونی، تمیز و مرتب به نظر میرسه... باورم نمیشه که مجبور به اقامت در اینجا شده باشی... بگو اینجا چه غلطی میکنی؟ نگار آرام پاسخ داد: پدرتون خواستند اینجا باشم. کامیار فریاد کشید: صراف غلط کرده با تو. من نمیخوام کسی مزاحمم بشه... اینو همه میدونن.... برای من رختخواب و بند و بساط جور کردید که چی؟! بیاجازه و بیدعوت سرتون رو انداختید پایین و اومدید اینجا که چی؟! پاشو، پاشو جمع کن برو همون آشغالدونی که بودی... زود گمشو از جلوی چشام و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!