رمان ایرانی

مجنون لیلی

... اما می‌دانست می‌رود و آخر هم رفت. مجبور شد، دلش اختیاردار شده بود و تاب مقاومت نداشت. رفت تا تمام آن نگاه عاشق و بی‌قرار را یکجا در چشم‌های او بریزد و آرام بگیرد. وقتی رسید نمی‌توانست به اطراف نگاه کند. جرات نمی‌کرد. سرگردان با دلش در جدال بود...

شقایق
9789642160365
۱۳۹۰
۴۸۸ صفحه
۱۳۰۹ مشاهده
۰ نقل قول