نزدیک تخته سنگی درست کنار ساحل ایستادم و نسیم شبانگاهی موهایم را نوازش میکرد. کاملا محسور دریا شده بودم بیاختیار به یاد این شعر افتادم و در حالی که آن را زیر لب زمزمه میکردم. روی تخته سنگ نشستم: به شرجیترین سایه میبارمت ببین با کدام آیه میآرمت غزل مهربانتر شده مهربان... که ناگهان شخصی از پشت سر به من نزدیک شد و ادامه شعر را او خواند: به جان خودت دوست میدارمت برگشتم و در کنار خود او را دیدم، دستها را به سینه زده و به غروب زیبای بهاری خیره شده بود.