جادوگر پیر گفت: من را آقای نویسنده مامور کرده تا این سنگ را از جلو رودخانه بردارم. زنی فریاد زد: دروغ میگوید، دروغ میگوید. کسی به حرفهای او گوش نکرد. دلم درد گرفته است. ای کاش میشد مردم را روی شانههایم میگذاشتم و در کهکشانها میچرخاندم تا همه چیز را ببینند. چهقدر این مردم من را آزار میدهند. جادوگر پیر وردش را خواند و ناگهان خروارها خاک و سنگ بر روی رودخانه ریخته شد. همه جا تیره و تار شد. همه از ترس میدویدند و در حالی که دستهایشان را روی سرشان گرفته بودند، به دنبال سرپناهی میگشتند. چند تکه سنگ از صخره کوچک کنار رودخانه کنده شد و کنار من بر زمین افتاد و سنگهای دیگر، بر سر مردم ریخته شدند. سرهایشان شکست. حالا دیگر همه جا بسته شده بود؛ دیگر به هیچ طریقی نمیشد من را تکان بدهند. من سفت و محکم به زمین چسبیده بودم.