کهنه دهاناش اذیتاش میکرد، حالا جوخه آماده بود. دختری بود به نام آنا که تقریبا پروفسور فراموش کرده بود. اتاقهای بچگیاش بوی خاصی میدادند، یک سگ هم داشت. این که این جماعت با مدالهای او چه میکنند مهم نبود. بار دیگر سر بلند کرد و به آسمان مهآلود خاکستری نگاه کرد. تا چند لحظه دیگر فکری در کار نخواهد بود، اما، تا وقتی هست آدم باید به یاد بیاورد و توجه کند. نبضاش از حد انتظار او کندتر میزد و نفساش در حد تعجبآوری آرام بود. اما این مسائل مهم نیست. مسئله مهم آنجا بود، در ورای آن آسمان خاکستری که کشور و مملکت نمیشناخت، در سنگسنگ زمین و روح ضعیف بشری. مهم حقیقت بود. افسر فرمان داد: آماده! به هدف! آتش! اما پرفسور مالزیوس این سه فرمان افسر را نشنید. به آن جوانها میاندیشید.