روزی زناش دیگر آنجا نیست. مرد ساعتها منتظر روی صندلی مینشیند. سر و کله زن غریبهای با لباس سفید پیدا میشود و جای زناش را میگیرد. دستهای زنک سرد و خشنتر است. با مرد حرف نمیزند. روزی تلفن زنگ میزند. میشنود که زنک در اتاق دیگر به تلفن جواب میدهد. نمیداند چرا دست به طرف گوشی میبرد. دستان پر از کک و مکاش، سنگین و ضعیف، آن فلز سرد را میچسبد و آرام به طرف گوشاش میبرد. صداهایی دور و محو میشنود. دکتر است، میگوید متاسف است، میگوید زن درگذشته.