جذر دریا تمام میشود و مد، آب را بالا میبرد. جلبکها دور دست و پا میپیچند و تمام تنت را میپوشانند و رشد میکنند. جذر شروع میشود و گلسنگها، سفت و سخت میچسبند به صورتت و تنها منافذی ریز، روی چشمانت، شب و روز را برایت تکرار میکنند. هر روز مرغ دریایی روی سرت توقفی میکنند و خرابکاری میکنند به هیکلت و میروند. چند حلزون هم راهپیماییشان به پایان میرسد و روی ناف و کمی پایینتر ماندهاند و معلوم نیست به چه خیره شدهاند؟! خرچنگها هم از سوراخهایت سرک میکشند و فرو می روند و دردناک شدهاند. گلخورکها نیز زیر تنت لیز میخورند و قلقلک میدهند. همه چیز رشد میکند و کمکم سفت و سخت و صخرهای میشوی و گوشه دنجی، از این کره خاکی و ساحل زیبا را اشغال می کنی. تنها چیزی که بعضی روزها سرگرمت میکند، زن شوهرهای جوانی هستند که قدمزنان از کنارت عبور میکنند و گاهی رو به رویت مینشینند و حرفههای عاشقانه میزنند. حلقههاشان را مدام نگاه میکنند و به هم لبخند می زنند. به پدر و مادر همدیگر احترام میگذارند. از روز بعد از عروسیشان، با حرارتی که از زیرشان به تو منتقل میکنند، حرف میزنند و نقشه می کشند. چهها که نمیکنند صبح روز عروسیشان.