به محض اینکه سپیده زد، شلیکهای گلوله آسیاب را لرزاند. مورلیه پیر آمده بود که در اتاق فرانسواز را باز کند. فرانسواز، رنگ پریده و خیلی آرام به حیاط رفت، اما با دیدن جسد سرباز پروسی نزدیک چشمه با جامه خونآلود، کمی آرام شد. اطراف جسد، سربازها با حرکات دست و سر صحبت میکردند و با خشونت فریاد میزدند.