روزی روزگاری، پیرمردی در کلبهای با دختر کوچکش زندگی میکرد. آنها با هم بسیار شاد بودند و عادت داشتند همیشه سر میزی که پر از نان و مربا بود به هم لبخند بزنند. همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه مرد به فکر افتاد که بار دیگر ازدواج کند.