... هر دو رفتند و رفتند تا به یک بیابان بیسر و پایی رسیدند که «آواز خر به خدا نمیرسید». از بخت و اقبال آنها، زن درد زایمان گرفت. مرد دستش از همه جا کوتاه، رو به آسمان کرد و گفت:«خدایا! در این بیابان برهوت، با این زن یافتنی چه کار کنم؟» زن آه میکشید و از درد به خود میپیچید. مرد گیج شده بود و عقلش به جایی قد نمیداد. زنش دایه میخواست و بعد از یافتن، غذا میخواست؛ اما در آن بیابان به جز خاک چیز دیگری پیدا نمیشد. مرد دید هر چه معطل کند، فایدهای ندارد. ناگزیر زنش را به امان خدا رها کرد و به امید این که به آبادییی برسد، یک جانب بیابان را در پیش گرفت و رفت...