‹‹ روزهای روز آفتاب بیرحمانه بر او میتابید و سیاه و تفتیدهاش میکرد. باران سخاوتمندانه بر او میبارید و میشستش. درختهای حاشیه جاده بیاعتنا سر جای همیشگی خود در سکوت به تماشای او مینشستند، گاهی وقتها بادی گرم یا سرد میوزید و خشک و خنکش میکرد، سگهای ولگرد با عوعوهای پرسوءظن و تهدیدگر به استقبالش میآمدند یا بدرقهاش میکردند؛ اما محمد نه با آفتاب کاری داشت نه با باران نه با باد نه با درخت و نه با سگ.››