با این حال هیچ قصهای را در این جهان پایانی نیست چرا که زمان سرمست و بیرحم پیش میرود و ما را با خود به آغوش روزهای دیگری میبرد. در آن غروب سنگین که کم کم خود را به تاریکی پرآشوب آسمان تهران تسلیم میکرد، من تو را به آغوش فشردم و صدای گریه تو با گریه بیصدای من آمیخت...