رمان ایرانی

تکرار سرنوشت

... دو روز به جشن مونده بود که برای تحویل سفارش لباس عروسی رفتیم. از شانس بد ما لباس حاضر نشده بود و قرار شد که فردا برای تحویل لباس برویم، فردا صبح موقع تحویل لباس، برای من کاری پیش آمد. برای همین آرزو و یلدا با هم برای تحویل سفارش رفتند. بعد از دو ساعت که برگشتم، از خونه صدای گریه و شیون به گوش می‌رسید. وارد سالن شدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده، به آرزو که رنگش مثل گچ سفید شده بود و از سرش خون جاری بود نگاه کردم...

افراز
9789642431380
۱۳۸۹
۳۳۶ صفحه
۳۲۶ مشاهده
۰ نقل قول