دختر رفته است. او که میرود همه چیز به هم میریزد و دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. مرد سوار آسانسور میشود. بوی دریا و ماهی را حس میکند. تصمیم میگیرد که از پلهها بالا برود. کاری کردهاند که آسانسور بوی ماهی تازه بدهد. 352 پله را بالا میرود. دری را که به طبقهای باز شود، نمیبیند. در پشت بام را باز میکند. آب شور و ماهیهای کوچک و بزرگ و کاغذهای پاره با موجی بزرگ مرد را تا پایین پلهها میآورد.