نسیمی مرا در خود میپیچد. این روزها سردم، یخ کردهام، به تو میرسم، آه میشوم، آب میشوم. این روزها گم شدهام، من عوض شدهام یا موقعیتها. پا به وادیای میگذارم که سفسطه و غش جایی ندارد، جایی که مجبورم با خودم صادق باشم، هر چند مغزم در استحاله خاطرات قفل میشود. آه از این خودخواهی نامحسوس که در لفافه عقل و دین پیچیدم. حقیقت زندگی رمزی ساده و زلال بود که هر کس آن را آلود، دیگر مالک هیچ چیز نبود، حتی خودش.