و خونین، شعری خونین، شعری بر لبهای شاعر نقش بست که خود او هم متوجه سرودن آن نشد. ولیکن ماریو به هنگامی که پنجره را باز کرد و باد سایه روشن را جابجا کرد آن را شنید. ‹‹ من به دریای پیچیده در آسمان باز میگردم. سکوت میان این موج و دیگر موج و قلهای پر خطر، برقرار میسازد زندگی میمیرد، خون آرام میگیرد تا جنبشی نوین طغیان کند و ندای حق، دوباره طنین انداز شود.››