رمان ایرانی

من برنزه نیستم

به آدمی که رو به رویم نشسته بود زل زدم و گفتم:«هیس! التماس بی‌فایده است. می‌دونی اگه متعصب من این‌جا بود و تو رو این‌طوری می‌دید خفه‌ام می‌کرد، چالم می‌کرد و می‌گفت: آدمکش، این بساط چیه؟ آن وقت به تدریج از این عفریتگی درمی‌آمدم و پری می‌شدم، گوشه‌ای می‌نشستم و متعصبم را نگاه می‌کردم و اشک‌هایی که از چشم‌های من و او می‌چکید یکهو دریا می‌شد و در ژرفایش گم می‌شدیم. پری شدنم جالبه، اول این ناخن‌هایی که می‌بینی این قدر درازه و سرشون دندونه داره و قرمزه... ببینم چیه؟ خونه؟ آره... این ناخن‌ها می‌ریخت و با گوشت سر انگشتانم صاف می‌شد، بعد این چشم‌ها که به قول تو نارنجی و ترسناکه، رنگ واقعیش می‌شد و مژگانم به اندازه، نه این قدر بلند...

البرز
9789644427190
۱۳۸۹
۵۴۰ صفحه
۳۸۷ مشاهده
۰ نقل قول