مهناز، در زندگی گذشتهاش، هنگامی که کاشان بود، شکست بزرگتری را تجربه کرده بود که بر روح جوان و سادهاش اثری بس ناگوار گذشته بود. شاید اگر آن شکست و تجربه ناهنجار نبود که زهر تلخ بدبینی و اندیشههای عقیم را در کامش ریخته بود، همان بار نخست در رشته دلخواهش موفق میشد و حالا برای خودش سر کلاس دانشگاه نشسته بود. یک ازدواج حساب نشده و ناموفق، با پسر عموئی که همسال خودش بود و از کودکی با هم توی یک خانه بزرگ شده بودند این ازدواج، بیشتر بر پایه مصلحت دو خانواده بود تا عشقی شورانگیز که در مورد آنان هرگز نمیتوانست معنا داشته باشد.