رمان ایرانی

رویای نقره‌ای

نازلی کتاب درسی‌اش را کنار گذاشت. پرده اتاق را کنار زد و به بیرون نگریست و از آنچه می‌دید، لبخندی زیبا تمامی صورتش را پوشاند پسرخاله‌هایش مشغول شنا در استخر خانه مادربزرگ بودند. هرکدام سعی‌اش بر این بود که دیگری را زیرآب کند. صدای خنده آن‌ها فضا را آکنده از مهر و صمیمیت کرده بود با وجودی که ساعت 6 عصر را نشان می‌داد ولی هوا گرم می‌نمود. مادربزرگ و خاله‌اش زیر آلاچیق، نزدیک استخر نشسته بودند و به هیاهوی پسران جوان لبخند می‌زدند. آقای پرتوی نیز کمی دورتر از آن‌ها روزنامه‌ای به دست گرفته بود...

علی
9789641930716
۱۳۹۰
۷۲۸ صفحه
۵۹۹ مشاهده
۰ نقل قول