سیتا! خودت گفتی حکایت مسافر صندلی شماره 21 را برایت نخواندهام، حالا برایت مینویسم. مسافر برای ساعت 5 عصر بلیت گرفت. ساعت 4/5 عاشق شد و ساعت 4/45 دقیقه، کارگران ترمینال متوجه جسد او که روی صندلی انتظار افتاده بود، شدند. اتوبوس ساعت 5 حرکت کرد. صندلی شماره 21 خالی بود. ‹‹ تو ›› در صندلی شماره 10 نشسته بود. بین راه راننده در جای خالی مسافر، کسی را سوار کرد. وقتی اتوبوس برای استراحت و نماز توقف کرد، آن مرد دیگر سوار نشد. جایش خالی بود. هر چه شاگرد راننده دنبال مرد گشت و صدایش کرد، او را پیدا نکرد. ده دقیقه از توقفشان گذشته بود. باد میآمد و باران میبارید. در پیچ گردنهای اتوبوس چپ کرد. مردم، کنار جاده سریع لاستیک روشن کردند. همه مرده بودند. همه اتوبوس در آتش سوخت.