فمی توی دردسر افتاده است. او در مدرسه با دستهای از بچههای بزرگتر از خود دمخور شده و مجبور است به خانوادهاش دروغهای زیادی بگوید. دروغهایی که به خاطر آنها به سختی سرش را بلند میکند. خواهرش، شید، میداند که اتفاقی افتاده است ولی نمیخواهد پدرشان را نگران کند، حداقل تا وقتی اداره مهاجرت با درخواست پناهندگی آنها موافقت کند. اما وقتی پیوسته خشونتها افزایش مییابد و از کنترل خارج میشود، فمی مجبور به گفتن حقیقت میشود، حتی اگر خانوادهاش را به خطر بیندازد.