صورت فرهاد را وسط جمعیت میبینم اما نمیفهمم دارد میخندد یا محو بازی بیکلام من شده. جایی که باید، مینشینم. چشمهام را میبندم تا تحمل نگاهها راحتتر شود. اگر عمو جواد میرفت بازیگر میشد و زیر نگاه آدمها راه میرفت و حرف میزد و میخندید و اشک میریخت برای یک عده تماشاچی، شاید هیچوقت احساس تنهایی نمیکرد. این تنها فکری است که الان آمده توی سرم. عمو جواد برای فرار از تنهایی هیچکس را پیدا نکرد و درد کشید و کشت خودش را. توی ذهنم کفنی که پژمان تن من کرده، میکنم تن عمو جواد. پژمان راست میگفت. اینجا اصلا شبیه قبر نیست.