شفا در چند قدمی ماست، اما قبل از آن که وارد خانه ما شود از تخت موریانه خورده کنار حیاط و پیچک مریض گوشه دیوار عبور کرد. وقتی به پاهای مادرم تکیه داده بودم، شنیدم که توی کوچه پیرزنی داشت با شفا صحبت میکرد و میخواست دست او را بگیرد و به خانه ببرد، پیش پسر عقبماندهاش. این است که شفا دیگر خانه ما نیامد و خودش را قسمت کرد میان پیچک و تخت چوبی و پسر عقبمانده پیرزن.