وقتی خدمتکار فالش را آورده آن را قاپید و شکست و خواند و به آن خیره ماند: بعضی اوقات عاقلانهترین کارها هم هیچ فایدهای ندارند. باورش نمیشد. احمقانه بود. برای خدمتکار دست تکان داد و خواست برایش یک فال دیگر بیاورد. خدمتکار سر تکان داد و وقتی فال را آورد هری بی معطلی آن را شکست و وقتی فال را خواند ناله بلندی کرد. همان قبلی.