همین و همانجا منتظر میماند تا من سوار ماشین بشوم و ماشین راه بیفتد به سوی فرودگاه و بعد من توی ماشین بشنوم که در چوبی را میبندد و همانجا پشت در مینشیند و با صدای بلند آنقدر گریه میکند تا خوابش ببرد درست مثل کیان و سپیده که میزند هواپیمای من همان لحظه که او بیدار میشود مینشیند روی باند فرودگاه فرانکفورت...