غالبا از یاد میبریم که شاعران عارف بزرگ ایران در سدههای ششم و هفتم هجری، که تاجی بیهمتا از تغزل و و متافیزیک بر تارک تاریخ ملتها نشاندهاند آثار خود را در رویارویی با تهدید دهشتناک مغولان، که به نحوی بیامان به پیش میشتافتند و همه چیز را ویران میکردند، سرودهاند. گویی وضعی اضطراری برقرار بود. عطار ظاهرا به دست این مهاجمان کشته شد. مولانا ناگزیر از زادگاهش بلخ (در شمال افغانستان کنونی)، شهر به شهر، گریخت تا به آناطولی رسید و در قونیه استقرار یافت. اگر بناست در همان حال که برای جلای وطن به سوی جادهها میشتابیم دارایی گرانبهایی را حفظ کنیم، باید شعر را برگزینیم، شعری که نماد اوج است، شعری که مایه تعالی انسان است و ما را به یافتن جهانی دیگر در این جهان فرا میخواند، جهانی در امان از سلاح و آتش که آدمی با آتشی دیگر، آتش عشق، عشقی که نقطه مقابل کشتار و جهالت است، بدان راه مییابد. به گمان من، بدینسان میتوان بیت مشهوری را تفسیر کرد که در آغاز کتاب مثنوی معنوی آمده است، کتابی چنان با حرمت که «قرآن عارفانه» نامیده میشود: بشنو این نی چون حکایت میکند از جداییها شکایت میکند باید جدا شد، باید نه تنها از محبوب (که در اینجا شمس تبریزی است) برید بلکه باید از همه چیزهایی که تا این هنگام هستی ما را تشکیل میداده است، برید: آسایش، خانه و کاشانه، زندگی آرام و بیجنجال. بدون گسستن از بیخ و بن، بدون این جدایی دردناک، آتشی تازه شعلهور نخواهد شد و ما همچنان با هستی زمینیمان برجا خواهیم ماند.